کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

باباکوهی

    

 
گرگ های سیاه
             و روایت رخوتناک

 

 

 

دم دمای سپیده بامدادی بود که صدای شلیک توپ و تفنگ ها خاموشی گرفت . در و پنجره از لرزش باز ماند و شیشه ها از جرینگ جرینگ زدن ، ایستادند .

مرد که در طول شب از سر و صدای راکت و گلوله باران ، خواب به چشمانش راه نیافته بود ، با آرامش لحظه ها و دقیقه ها ، اندکی آسوده خاطر گشت و سنگینی پلک هایش او را به خواب عمیقی فرو افگند .

    از سرشب تا بانگ خروس ، مانند ماهی بیرون آب مانده ، تپیده بود و بار ها بستر و جامه خواب را ، از این اتاق بدان اتاق کشانده و از آنجا به دهلیز و از دهلیز به پسخانه و بار دیگر به اتاق نشمین اولی که در جهت شرقی ساختمان قرار داشت ، بدوش کشیده بود . با این تصور که گلوله های سنگینی که از جانب مغرب آتش می شدند ، احتمال برخورد کمی با آن اتاق داشتند . هرچند به خوبی می دانست که جهت آتشباری از چند سوی و از چند گروه است و معلوم نیست که کی با کی می جنگد و این به هر در و دیوار زدن های او و از این اتاق بدان اتاق رفتن های او ، سودی ندارد .

  حرارت گوارایی زیر پوست تنش راه می یافت . ذهن و روان اش آرام گرفته بود و از خواب لذت می برد . اما زن هنوز ناراحت و پریشان بود . خوابش پریده بود . شبی نا آرامی را صبح کرده بود . غُرغُر مرد و غُرغُر جنگ لحظه یی آرامش نگذاشته بودند . چنین شبی وحشتناکی را هرگز به یاد نداشت . هرچند ، سال های پیهمی بود که در محیط جنگزده روزگار می گذاراند .

*****

پشت شیشه های شکسته ارسی ، کرانه های افق رنگ برنگ می شد و نور خورشید دامنه ابر ها را ، نقاشی می کرد . اتاق در سکوت و خاموشی قرار داشت و جز صدای تنفس آرام مرد که به خواب عمیقی فرو رفته بود ، دیگر صدای بر نمی خاست .

  زن از شدت خستگی ، گیج و حیرت زده می نمود . در سرش گویی هزاران مگس وزوز می کردند . فریاد های گوشخراش مرد و انفجار های هولناک ، پرده های گوشش را ترکانده بود . غریو ممتدد فریاد های مرد هنوز در کاسه سرش سوت می کشید :   اگر از این نفرینکده می رفیتم ، حال به این روزگار نمی افتادیم . هزار بار برایت گفتم که بار و بندیل ما را ببند که از این خراب شده برویم ، ولی تو .. تو .. تو .. ( گویی هزار تو .. تو .. تو .. در مغز زن چیغ می زدند . ) قبول نکردی . هی گفتی که پدر و مادرم چطور می شود ؟ هی برادر و خواهرم ؟ هی خانواده ام ؟ هی .. هی ... قبول نکردی که نکردی ، زندگی ام را جهنم ساختی .. تو کجا آدمی که حرف بشنوی ...

از سنگ صدا برآمد و از زن نی .

و بار دیگر که انفجار هولناکی شیشه ها را شکسته بود و مرد سراسیمه لحاف و تشک را به شانه انداخته و از اتاق بیرون دویده بود ، بازهم چیغ زده بود : تو .. تو .. تو .. ( و هزاران گژدم در سر زن نیش زدند . )

ناگهان زن از جایش بلند می شود و تو .. تو .. تو .. گویان چیغ می زند و از اتاق بیرون می رود .

مرد همچنان خوابیده است . مثلی که از چیغ زن بیدارنمی شود . از پهلو به پهلویی می غلتد ولی سربلند نمی کند . گویا می خواهد ساعات بیدار ماندگی شب گذشته را جبران کند .

زن با زلفان پریشان ، سر و صورت خسته و دل افگار ، روی حویلی ته و بالا رفت . بدون قصد معینی به در و دیوار نگاه دوخت و بعد رفت کنار جوی آب کوچکی که با سستی و کهالت آبش را می برد ، نشست . به رفتن آب چشم دوخت و به چرت و خیال دور و درازی فرو رفت :     ولی نه ! این طوری نبود . اصولا این طوری نمی شود ! ... چطور می تواند با آن لت و پار شدن روح و روان زن ، او این چنین ساکت باشد و چرت هایش را خاموشانه ادامه بدهد ... چطور می تواند همه چیز آرام باشد ... چطور ممکن است که این آب ها اینگونه آرام و بی خیال بروند و از شور و جنون زن بی خبر ؟ ... غیر ممکن است . جهانی ویران می شود ، آدم ها خون شان می ریزد ، شب ها ناله می شوند ، زمین به لرزه می آید ، فریاد و فغان از سنگ و چوب بر می خیزد ، پس چطور ممکن است باد ها آرام بوزند و برگ ها نرمک بجنبند ؟ ... نه ! ممکن نیست که این چنین آرامشی در این فضا و هوا موج بزند .

   زن از جایش برخاست ، ناله بلند آوایی برکشید . سنگی از زمین برداشت و به سوی پنجره های شکسته با شدت پرتاب کرد . تف غلیظی رو به آسمان پرتافت و به سوی مطبخ دوید و خود را در آن جا گم کرد .

****

شیشه های شکسته پنجره به ارتعاش درآمدند و صدای جرینگ جرینگ آن ها ، مرد را بیدار کرد . چشم گشود و به بیرون نگاه انداخت . بیرون آفتابی بود . این بار باد بود که به شیشه ها دست می کشید و شاخه های درختان را به اهتزاز درآورده بود . مرد لحاف را کنار زد . از بستر برخاست . پشت ارسی درنگی کرد . شیشه های شکسته و خرد شده ، روی تاقچه ارسی تیت و پراگنده بود . به بیرون خیره شد . برگ های زرد ریخته روی زمین ، در دم باد این سو و آن سو می دویدند . مرد شال خود را از میخ کنج اتاق گرفت . گرداگرد شانه اش پیچید . در را گشود و بیرون برآمد . باد سرد خزانی بر رخسارش تیر زد . احساس بریدگی در صورت خود کرد . شال را بیشتر به خود پیچید . حویلی را تا دم در کوچه طی کرد و به کوچه قدم گذاشت .

کوچه آرامش عجیبی داشت . نه تند بادی می وزید و نه سرمای آزارنده یی حس می شد . مرد دچار نوعی بیخودی و شادمانی شد . نوعی بی حسی و کرختی نوازشش کرد . پیشتر رفت . آنسوی کوچه ، نهر آب جاری بود . آب در بستری از سنگریزه های شفاف و روشن ، روان بود . برگ های کوچک بید ، نیمه زرد و نیمه سبز ، با آب می رفتند . شاخه های کشال شده بید ، تا روی آب پایین خمیده بودند و سرپنجه های یشمی خود را بر آب می کشیدند . توته ابر های تاریک و روشن ، خوشنما ، در آسمان حرکت می کردند . مرد کنار نهر آب ایستاد . پاره یی از آسمان دم پایش ، روی آب آفتاده بود . با سرور و خوشحالی در آن نگاه کرد . بعد آستین هایش را بالا زد و دست به آب گرفت . آب گوارا و باد آرام و نوازشگرانه می وزید . مرد دست و روی آبچکانش را با گوشه شال خشک کرد . گویی تازه بیدار شده باشد ، چشمش به سنگریزه های سفید و درخشان ته آب خیره ماند . چند تا سنگچل سفید از آب برداشت . سنگچل ها مانند گهر می درخشیدند . لبخندی زد و به حویلی برگشت . سنگچل ها را در تاقچه اتاق گذاشت تا مگر باری معجزه یی شود و این سنگچل ها مرادش را حاصل کنند . در افسانه شنیده بود که باری سنگچل های سفید به کودکان زیبایی تبدیل شده بودند .

 به نماز ایستاد . با نیایشی و خلوصی و آهسته و آرام دعا خواند .....

چرا چرت و پرت می نویسد این روای ؟ اصلا صورت مسئله این طوری نمی تواند واقع شود ! ناممکن است که مردک لبخندی بزند و سنگچل ها را از ته آب بردارد و صاحب کودکان زیبایی شود . این روایت غیر واقع را از کجا می آورد این روای ؟ این روایت من درآوردی است . هیچ منطقی آن را نمی پذیرد . اصلا این طور نبود . مرد نیایشی به جای نیاورد . از کدام دعا و نیایش پرخلوصی می گوید ؟ مردک اصلا حضور ذهن نداشت . سراسیمه بود . جنون زده و ترسیده بود . او تمام شب از ترس نخفته بود . هراسان و بیمناک ، ده بار از این طرف اتاق بدان سوی اتاق سینه کش خزیده بود . در فردای شبی چنین با جنون سپری شده ، کدام خلوص و آرامشی باقی می ماند ؟ او کجا به کوچه رفته بود. هرگز نه رفته بود . او دیوانه وار گرد اتاق و خانه قدم می زد و هذیان می گفت . او کی کنار نهر آب رفته بود ؟ نهری بدان زیبایی و طروات در آن کوچه وجود نه داشت . جوی پر از زباله و خاکروبه را ، مولیان نوشته این روای ! چرا این چنین بادپیمایی ها را به هم بافته است ؟ سنگچل های درخشان ته آب و قرار دادن آن ها در تاقچه مراد ، که به کودکان کاکل زری و ماه پیشانی مبدل شوند یعنی چه ؟ این خیالات کجا و آن شب وحشتناک کجا ؟ هر آن منتظر ترکیدن گلوله یی در بام و دیوار خانه اش بود . شاشش رفته بود از ترس . به همین سبب زنش را زجر می کرد . صدای انفجار ها مانند جز جز زنبور های زهرناک در مغزش نیش می زد . صاعقه های وحشی راکت و گلوله که سینه آسمان را از غریو می ترکاند ، مگر می گذاشت که لحظه یی آرام گرفته باشد و به چنین خیالات زیبا فکر کرده باشد . از ترس و خوف گنگ شده بود . مسخ شده بود و مانند جانوری قوله می کشید . صدای جنگ بود که همه صدا ها را زیر گرفته بود . گرگ سیاه جنگ ، سایه شوم خود را روی شهر و آبادی پهن کرده بود . فقط گرگ ها بودند که شهر را فتح کرده و در آن فرمان می راندند . دم دمای سپیده بامدادی ... سحرگاه و آفتاب روشن ... آب روان و سنگچه های درخشان ... اینطور چیز ها کجا بودند ؟ ... باری بس کنید اینگونه روایت ها را ! اصلا صبح و سحری نبود . نه سپیده دم و نه آفتاب جهان تاب ! از این حرف ها و سخن ها هیچ گپی در میان نبود . فقط راکت ها و داشاکا ها بود که خاک و آتش باد می کردند و دیوار ها و خانه ها را روی سر مردم ویران می کردند . در و پنجره ها و کاسه و دیگ ، شیشه و آهن ، سقف و دستک ، تا پگاه در هر خانه و منزلی مانند چوچه سگ های گرسنه ونگ ونگ زدند . مرد هم هر آن منتظر بود شیشه های ارسی از هم بپاشد و بر سر و روی او وزنش که از ترس ارواح شده بودند ، بکوبد . واهمه زده ، لحاف را بر سر و روی خودش پیچیده بود و از گوشه لحاف فواره های آتش را که در آسمان پراگنده می شدند ، با یک چشم دید می زد . خون خونش را می خورد و مثانه اش از شاش و ترس ورم کرده بود .

بام می لرزید و خاک می ریخت . وقتی لحاف را پس زد ، خاک نرم و تلخی بر سر و روی شان پاشیده شد . خاک نرم و سرمه مانند ، به چشم مرد رفت که سوزش آن آوخ مرد را برآورد . زن مضطرب گشت ، فکر کرد گلوله یی یا ترکشی به او اصابت کرده است . تا دهان گشود که بپرسد چه خبر شده ، مرد غرید : چیزی نیست ، چیزی نیست ... خاموش باش ! زن خپ کرد و زیر لحاف خزید .

شلیک ها قوت گرفتند و انفجار ها شدید تر شدند . لرزه های در و دیوار بیشتر و بیشتر می شد . زن ریزش خاک را بر روی لحاف می شنید . بام خانه می جنبید و صدای سم کوبیدن بزک چینی از بام می آمد . انگگ و بنگگ خود را صدا می زد .

بع بع او ناگهان در پی پای کوبیدن گرگ سیاه بر بام ، خاموش شد . گرگ سیاه می خواست شکم بزک را بدرد . بام همچنان می لرزید و خاکتوده نرم از لابلای بوریای سقف ، زن و مرد را که در لحاف پناه برده بودند ، می پوشاند و زیر خاک گور شان می کرد . گوری در میان خانه و گورستانی در بیرون ، خاکپشته ها را به وجود می آورد . صدای دندان به هم ساییدن گرگ سیاه ، ترس آور بود . زن از دندان خایی گرگ می لرزید . زن ترسان خود را به پشت مرد چسپانده بود . گفت : گرگ سیاه بر بام است ، خانه را ویران می کند . مرد غر زد : چپ شو ، گرگ سیاه کجاست ؟ بام از ضرب توپ ها و راکت ها می لرزد . دیوانه شده ای ؟ از ترس و هول ، هوشت را از دست داده ای ! از گرگ سیاه روی بام چه می ترسی . این یک افسانه است . گرگ های سیاه واقعی به جان یکدیگر افتاده اند ، آن جا در بیرون درگیر شده اند و یکدیگر را پاره و توته می کنند . زن گفت : می دانم ! گرگ سیاه افسانه را می دانم . او خیلی خطرناک است . پشت بام خانه نعره می کشد و هر آن ممکن است حمله ور شود . در ذهن و خاطره ام جا دارد . همین گرگ سیاه افسانه است که گرگ های امشب شده اند  و باری هم این گرگ های واقعی ، گرگ های افسانه فرداها می شوند .

****

غرش ماشیندار ها سینه تاریک شب را سوراخ سوراخ می کرد . راکتی در آن نزدیکی ها فرود آمد و کفید و انفجار مدهشی رخ داد . زمین از بیخ و بن جنبید و خانه از بنیاد تکان خورد . زن چیغی زد و از جا جست . شیشه های باقی مانده در و پنجره ، فرو ریختند و باد سردی با بوی باروت و زرنیخ به درون آمد .

زن و مرد با تشویش و اضطراب برخاستند ، جل و پوستک شان را برداشتند و با عجله به دهلیز گریختند . کنج دهلیز نشستند فشرده با هم . مرد به لحاف پناه گرفت . شاید حس می کرد لحاف او را از آسیب گلوله و ترکش نجات می دهد . چشم هایش را بست و خود را به خواب زد . اما زن بیدار ماند . چشم به سقف تاریک دهلیز دوخته بود . تصور می کرد هنوز صدای پای کوفتن گرگ سیاه را ، می شنود . گویی گرگ سیاه همه جای زندگی او را پر کرده بود . زندگی او پر از قصه گرگ های سیاه بود . گرگ سیاه و زن خواجه بازرگان که جگر فرزند او را دریده بود ، گرگ سیاهی که انگگ و بنگگ را خورده بود و گرگ های دیگر ..    زن خواجه بازرگان با دیوی رابطه بافته بود . دیو خود را به هر شکلی که می خواست ، در می آورد . خود را به شگل گرگ سیاه درآورده و ظاهرا پاسبانی خانه بازرگان را به عهده داشت . اما در نهانش قصد دیگر بود .

 گرگ سیاه در دمی که فرصت می جوید ، شاش خود را به چشم خواجه بازرگان می پراند و او را از دو دیده بینا ، نابینا می گرداند . خواجه بازرگان ، خانه نشین و بیچاره می شود . دیگر از سفر رفتن و همراهی با کاروان های بازرگانی اش ، باز می ماند . دیگر آهن شهر حلب ، به مصر و شکر مصر به شام برده نمی تواند . ناگزیر می شود یگانه فرزند خام خلف اش را با خواجه کاروانسالار ، به سفر های دور و دراز ، تا آن سوی کوه های قاف بفرستد . خاتون خواجه بازرگان از گرگ سیاه می خواهد برای حفاظت جان پسرش از مهلکه های سفر،  با کاروان همراه برود . گرگ سیاه به خاطر خاتون می پذیرد . ولی در نهان قصد داشت یگانه پسر نوخاسته خواجه بازرگان را نابود گرداند تا بر هست و بود زندگی خواجه دست بیابد .

روایت اعجاب آور خواجه بازرگان ، در آن شب های دور کودکی برای زن بیم آور بود . پشت کوه های قاف ، جایگاه دیوان ، برایش بهت آور بود . اما حالا به نظرش واقعی می نمود .

افسانه پردازبرای آن که او را نه ترسانده باشد ، چهره های بازیگران قصه را با خشونت ذاتی آنها ، ترسیم نه می کرد . نرمک نرمک حادثه ها را بیان می کرد و می کوشید وحشت ها را از آن بزداید . از وحشی گری گرگ سیاه کم تر می گفت . این که گرگ سیاه کاروانسالار را در آن سفر نافرجام از هم دریده بود و پاره های تنش را در دره های ناپیدایی ، گم و گور کرده بود نه می گفت ، بلکه می گفت که کاروانسالار راهش را گم کرد و دیگر به شهر خود باز نه گشت . از اینکه گرگ سیاه ، جگر نوباوه خواجه بازرگان را از جگرگاهش کنده و به دندان کشیده بود ، باز هم چیزی نه می گفت ...

 همواره روایت ها را بی سر و ته روایت می کنند . راوی برای آن که خواب از چشمان چرت زده یی او فرار نکند ، نه گفت که خاتون از غم فرزند دیوانه شد و با هلاهل خودش را کشت ، و نه گفت که خواجه بازرگان از زبان ماند و لال و گنگ شد . آخر آن قصه ، دردناکتر از آن است که در روایت ها آمده . گرگ سیاه به هیچ چیز رحم نه کرده بود . حتی به خاتون که فریب او را خورده و دل به او بسته بود ، وفایی نه کرد .

زن از بی رحمی گرگ های سیاه می ترسید و تنش از بیم  و واهمه به لرزه آمده بود . قوله گرگ سیاه در گوش اش می پیچید که در دل شب ، خون آدم ها را می ریخت وجهان را ویران می کرد .

زمین می لرزید ، صاعقه ها و رعد ها این سو و آن سوی آسمان را می شگافتند . خانه می جنبید ، دل زن شور می زد .

لحاف را بر روی کشید تا ترس و بیم اش را در پناه لحاف گم کند . خود را به پشت مرد چسپاند ، تا مگر آرامش یابد . دست اش را آهسته آهسته زیر پیراهن مرد فرو کرد و بر تخت پشت اش دست کشید . پشم نرمی روی تخت پشت مرد روییده بود . تن پشم آلودی کنارش ، خرخرمی کرد . زن چیغی زد و از هوش رفت .

پایان  

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۳۳۲       سال  پـــــــــــــــــــــــــــــــانزدهم             حوت/حمل     /۱۳۹۸۱۳۹۷          هجری  خورشیدی        شانزدهم مارچ   ۲۰۱۹