کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

استاد یوسف کهزاد

    

 
فریاد های بی صدای تاریخ

 

 

بیش از دو دهه ٔ اخیر کشور جنگزده ما فصل غارت انسان و تاریخ بود. همه اندوختههای معنوی کشور در آتش جنگ ذوب شدند و اکرث مظاهر فرهنگی، ادبی و هرنی به صلیب کشیده شد. خونریزی ها کلید قدرت و تحصیل عظمت شده بود چراغ کتابخانه ها خاموش شد و میراث های تاریخی در زیر سقف فرو افتاده موزیم ملیبه اسارت گرفته شد.
روز بیستم فربوری سال ۲۰۰۱ روز عزای بامیان اعالم شد. روز اعدام پیکره های زیبأ و پایان یک دوره درخشان تاریخ.
اینک به پاس عالقه شدیدی که به تجلیات گنجینده های تاریخی و فرهنگی دارم یکروز قبل از روز موصوف گفتگویی با «بودا» داشتم که به پیشگاه همه عالقمندان تقدیم میگردد:
ساعت چهار بعد از ظهر است. خورشید آخرین شعاع کمرنگ خود را برس تا پای ٔ بودا چسپانده است و چنین معلوم میشود که منیخواهد این دره مامتزده را به عنوان وداع بزودی ترک بگوید.


نامه نگار: باور کن کریستف کلمب به خاطر کشف امریکا آنقدر زحمت ندیده بود ٔ که من برای رسیدن تا دره بامیان دیدم.
 

بودا: من شام را درک میکنم. زمان در حرکت خود، پیوسته رشایط سیاسی-اجتامعی وفرهنگی را تغییر میدهد. سالهای بود که جهانگردان از کشور های مختلف بدون کوچکرتین موانع به متاشای من می آمدند و عکس های یادگاری برمیداشتند. من پیش آنها یک سمبول قابل پرستش نبودم. تنها بحیث یک شهکار پیکرتراشی، توجه آنان را جلب کرده بودم؛ اما با مبلغ فراوان امروز رشایط تغییر کرده، حتی نزدیک شدن در حریم من، حکم مرگ را بخود گرفته است. تا دیروز سمبول روشنایی در تاریخ شام بودم و امروز بحیث یک سمبول گناه، محکوم به مرگ شده ام.
نامه نگار: پس اجازه بده که با خشن ترین سوال خود آغاز کنم. از چند روز به این طرف، داغ ترین خرب در امواج رادیوها و تلویزیون ها و صفحات نرشات دنیا،موضوع محکومیت به مرگ توست. آیا بعد از گذشت یک هزار و ششصد ٔ سال، چه انگیزه باعث شد که هرچه زودتر، دره زیبای بامیان را ترک بگویی؟


بودا: این سوال شام افکار مرا به گذشته های دور می کشاند. به گذشته هایی که اکرث کشور های امروز هنوز تولد نشده بودند. از اینکه یک روز به موجودیت من باقی مانده و فردا تاریخ اعدام من قطعی شده است، ترجیح میدهم جسارت بیشرت برای اندیشه هایم داشته باشم.
شانزده قرن پیش، یک مرد مقتدر تصمیم گرفت که در ساحه امپراتوری او، در ٔ دامنه سبز بامیان که هنوز دست برش آن را آرایش نداده بود، تولد شوم. یک قرن ٔ کار بود که وجود من از رگهای این صخره عظیم بیرون بر آید. تولد من، تولد قرن بود. ملیون ها زایر، چشم به راه من دوخته بودند تا از نیستی های تاریک، پا به ٔ هستی های روشن بگذارم. نیاز تاریخ همین بود که آفرینش من رشته وصل بین عقیده و بی عقیدتی باشد. اما امروز تقدیر من با رسنوشت بدی پیوند خورده که باید پاداش گناهان خود را بپردازم.


نامه نگار: تاریخ میگوید زمانی که در رگ های سنگ جان گرفتی، لبان متبسمی داشتی ٔ و دست راست تو از ناحیه آرنج به عالمت صلح و دوستی بلند بود و چهره ات را هاله یی از نور احاطه کرده بود. آیا حقیقت دارد؟ فریاد های بیصدای تاریخ

 

 بودا: )بعد از یک لحظه سکوت( معذرت میخواهم اگر بی پرده تر صحبت کنم.
انسان فطرتاً موجود خودخواه و ماجراجوست. آرامش را تنها برای خود میخواهد و همیشه دنبال حادثه میگردد. دانه های شطرنج پیوسته از دانه های حریف خود هراس دارند. عیناً شبیه مردم دنیا که در تالش غارت کردن یکدیگر خود استند. امروز به اکرث کشور ها نظر بیندازید که دقیقه به دقیقه در آفرینش حادثه و مصیبت، از یکدیگر پیشدستی دارند. سال هاست که رس ٔ و کله ٔ نفرت از خم هر کوچه کشور تان زبانه میکشد و در بین خانواده ها، فاصله های عمیقی ایجاد گردیده است. امروز این عمل شعار زندگی شده است. در قرن هاییکه من شاهد جالل و شکوه خود بودم، تنها نیاز تاریخ بود که لبان متبسمی داشته باشم و همه را به آرامش، برادری - برابری و وحدت دعوت کنم.
آتش در زیر خاکسرت تا دیر زمانی منیتواند بازی کند. یا خاموش میشود یا دنیا را به آتش می کشد. نیروی چنگیز، آتیال و هتلر، مناد های زنده از زمرۀ شام انسانهای رشیف بودند که با کارنامه های رشم آور خود، سیر تاریخ انسانیت را تغییر دادند. فراموش نکنید، امروز هم متأسفانه، آن نوع جنایات به شکل دیگر و با کیفیت و اندیشه های دیگر، در روی زمین ادامه دارد. چه کسی می تواند جلو این زشتی ها را بگیرد؟ پاسخ روشن است، هیچکس. به علتی که همه با یک صدا در آفریدن مصیبت ها، دست دارند. همین علت است که غرور ملی، جای خود رابه رشم ملی داده است.
نامه نگار: آیا از رضورت آفرینش خود، چه شعاری برای مردم داشتی؟


 بودا: گرچه من یک جستجوگر سکوت هستم، ولی در پرده خاموشی هایم، فریاد های زیاد نهفته است. شعار من دعوت به آرامش، فروتنی – رستگاری، صلح ؤ عدم تشدد بود. امروز این فلسفه، در این دنیای مدرن حکم یک سکه قلب را به خود گرفته است، ٔ ولی نباید فراموش کرد که اخالق و نجابت، تجلی دهنده جوهر انسانیت است. دنیای بی تعادل شام، پیش از تکنالوژی و کمپیوتر به  ٔ »آدم« رضورت دارد. نگاه کنید با گذشت صدها سال در پیکر تکیده من هنوز خون تاریخ جاریست. مرگ من سقوط پایه های آیین بودیزم نیست. همین نیایش ها برای من، یک بحث تاریخی است. در ین دنیا پیروانی هستند که از عشق شان، از شادی ها و رنج های شان و از خواست های شان، احساس لذت میکنم.
نامه نگار: آیا با گذشت دو هزار سال که امروز در ظلمت ابدی جا داری و از هیاهوی زندگی رشم آور چشم پوشیده ای، چه احساسی داری؟


بودا: )میخندد( احساس یک محکوم به مرگ. احساس من شبیه حباب است که در چنگال امواج دیوانه زندگی کوتاه دارد. امروز زندگی به یک دامگاه تزویر تبدیل شده است که بیشرت تحمل ادامه دادن آن را ندارم. همه احساس در من مرده است، تنها به فردای خود می اندیشم که تاریخ بامیان از نبودن من، برای همیشه، عزادار خواهد بود.
ٔ نامه نگار: تو کتاب باز و آیینه تاریخ ما هستی، تا جایی که می بینم هنوز خون تو خشک نشده و هنوز اشک های تو در برابر قبیح ترین برنامه های برش، درحال چکیدن است. آیا با همه گذشته های درخشان در زندگی امروز، سکوتابدی برایت رنج آور نیست؟


بودا: سکوت هم یک فریاد خاموش است که بعضی لحظات هم پناهگاه مطمنئ برای تاریخ زده هاست. سالهاست که من ضجه ها و نالش های مصیبت دیده ها را که ٔ بیرحامنه رشافت و کرامت های انسانی شان لگدمال شده است، در همین دره ٔ خوابیده ٔ بامیان می شنوم. سوزش هایی را که در پرده سکوت ابدی خود دارم، جز خودم هیچ کس منی تواند آن را ملس کند. امروز وجود من بار سنگینی بدوش ٔ کسانی شده است که حوصله برداشنت مرا ندارند. فردا بعد از یک هزار و ششصد ٔ سال، روز آزادی من خواهد بود و فردا رشاره ٔ عشق من و عشق دره بامیان در ٔ دلهای همه پیروان جوان گرمرت و مهربان تر زبانه خواهد کشید. دیگر حوصله این ننگ تاریخی را ندارم. فردا سکوت ابدی من رسود آخرین وداع با زادگاهدوست داشتنی ام خواهد بود. من در همین مدت دراز، با شهر غلغله، شهر فریاد های بیصدای تاریخً رابطه هایی داشتم. بامیان، اولین ضحاک، هده، گندهارا، کابل و کاپیسا، معناء و آخرین منزلگاه عشق و شکوه من بود، آفتاب و ستارگان، بر پیکر خاموشٔ من می تابیدند، بهاران و زمستانها با من انس گرفته بودند. وجود من آشیانهمهربان برای پرنده ها بود، بامیان از بودن من صاحب جالل و شکوه شده بود.
»هیوان تسانگ« زایر چینی در روشنایی هزاران مشعل که دورادور من می درخشدیند، در برابر من خم شد و در رسوده های خود، زیبایی و استعداد هرن آفرینان من، ستایش کرد، اما امروز شبیه یک فانوس خاموش خالی شده ام که جز کرگس ها، همه فراموشم کرده اند.


نامه نگار: من احساس ترا خوب درک میکنم. تو یک شعله ٔ فروزان در سینه تاریخ ما بودی، آیا فکر کرده ای که بعد از تو، بامیان چه رسنوشتی خواهد داشت؟
بودا: میدانم تنهایی زشت است، ولی بامیان رامجبور خواهند کرد که تنهایی را بپذیرد. من از مرگ منی ترسم ولی از تنهایی بامیان می ترسم که فردا شاهد مرگ من خواهد بود. سکوت امروز من، فردا به فریاد تبدیل خواهد شد و ٔ سنگپاره های وجود من به گوش همه جهانیان قصه های ناگفته مرا خواهند گفت. امروز می بینم که همه چیز با زور رسکوب میشود و در اینجا یک آشفتگی واقعی فکری و یک چیرگی واقعی شفاهت وجود دارد. زور دستور میدهد و کمزور اطاعت میکند.
نامه نگار: آیا چه فکر می کنی که بعد از رفنت از این رسزمین، بر پیکر تاریخ ما چه اثری خواهد گذاشت؟


بودا: بهرت است پاسخ این سوال را از تاریخ فردای خود بجوئید. چند ساعتی به فنای من باقی منانده است. شدیداً احساس رها شدگی از تاریخ شام میکنم. من ٔ میروم، اما داغ من همیشه در سینه صخره ها، باقی خواهد ماند. از چند روز با ینطرف می بینم که طبیعت بامیان، با همه زیبایی هایش بخاطر وداع آخرین من گریه می کند. پرنده های بی آشیانه میشوند و پارچه سنگهای وجود من یک روزی دامن تاریخ را خواهند گرفت.


نامه نگار: تو میدانی که دنیا باالی ارزش های تاریخی و هرنی تو، اندیشه دارد. تو ٔ زیباترین شهکار دوره بودیزیم در دنیا بودی، آنان شب و روز در تالش هستند که ترا از این محکومیت نجات بدهند تا تاریخ بی هویت نگردد.


بودا: )می خندد( همه چیز را می دانم، ولی نقش های که بخاطر نجات من روی صحنه بازی میشود، خالف سناریویی می باشد که در پشت پرده نوشته شده است.
بعضی از کشورها که ظاهراً به فنای من احساس دلسوزی می کنند، در باطن از متاشاگران صادق فردای من خواهند بود. شاید فرو ریخنت پارچه های من، به اعتباربین املللی شان بیفزاید و آواز شان در فضای این دنیای دیوانه رساتر شود.
نامه نگار: آیا برای پاداش مفکور های تاریک خود منیتوانستند به غیر ازمحکومیت تو،راه دیگری جستجو کنند؟
بودا: البته راه های زیاد وجود داشت، ولی موجودیت من گناه بزرگرت از همه گناهانتعبیر شده است. دست ها به تنهایی صدا ندارند، ولی در پشت پرده بازی های خطرناک می آفرینند. انسان دیروز شبیه انسان امروز نیست. من به همه یارانیکه از دست رفته اند و به همه یارانی که به نوبت مانند من بخط مرگ ایستاده اند، رس تعظیم و احرتام خم میکنم. میدانم که مرگ من یک جنایت هولناک ٔ در تاریخ معارص است و این افسانه، قرن ها، قصه ویران شدن کاخ یک مدنیتٔ خواهد بود. از سوی دیگر مردمی که احساس می کنند انسان نیستند، از زمره بردگان بشامر میروند که تنها در خدمت اربابان زاده شده اند.
 نامه نگار: گفتار تو احساس مرا به یک آینده تاریک میکشاند. تاریخ ما با نام تو گره خورده بود و وداع تو، برای ما، وداع ساده نخواهد بود. رفنت تو، رفنت نور از ٔ آشیانه تاریخ ماست. همین بی تفاوتی ها بود که یکدست مردانه برای نجات تو دراز نشد و درین بازی ترا تنها گذاشتند.


بودا: برخالف، دست ها دراز شدند، اما در قهر ظلمت ها قابل دید نبودند. بسیار دیراست اگر بخواهند یک شمع کامالً به آخر رسیده را دوباره روشن کنند.
زندگی شکل یک منایشنامه را دارد که بازیگران در جریان تاریخ عوض میشوند  فریاد های بیصدای تاریخ و سوژه ها تراژدی تر میگردند. اساساً من چراغی بودم که آغاز و انجام من ُم کرده ام وبرای سوخنت بود. من شکوه و جالل خود را سال هاست که گــدر گردن تاریخ شام آویزان بودم. بگذارید اعرتاف کنم که در مسیر تاریخ،شاهد کشور کشاهایی بودم که با هزاران نگاه ویران، رؤیا های مرا به ناقوسٔ تعصبات آویخته و با سنگپاره های لربیز از خشم، طبیعت رام نشده مرا، درکوهستان های غربالی شده ی تعصب سنگسار کردند. برعکس تیمور لنگ کهٔ در تاریخ رشق، سمبول وحشت و خونریزی بود در پای پیکر سالخورده من ایستاد و به رسبازان خود گفت: من حاال با دشمنی روبرو هستم که از خودهیچ دفاع کرده منیتواند و با آرامش کامل در برابر من ایستاده است. کامل نامردی من خواهد بود که بر ضد او به مبارزه برخیزم و شهرت خود را با یکعمل ناجوامنردانه از دست بدهم اما دست های ناپاک دیگر، چشم های مراکور کردند و روی مرا تراشیدند. هیچ افتخاری نداشتند جز اینکه خون بریزند وملت بیگناه را از برق شمشیر خود برتسانند. آنها باوجود بزرگواری و شجاعت،بیامرانی بودند که از برهم زدن آرامش دیگران لذت می بردند.
نامه نگار: آیا امروز هم فرزندان هامن بیامران، در فنای ابدی تو دست از آستینکشیده اند؟


بودا: مشکل است که در ین لحظه بتوانم پرسش شام را تائید کنم. بدون شبهه رشتههای زندگانی با هم وصل استند، اما در راه خود گره های کور هم دارند کهاین گره ها فاصله های عمیق در بین یکدیگر ایجاد میکنند. هر جامعه درکنار شخصیت های بزرگ، انسان های نفرین شده و مسخ شده هم دارد که بهآسانی فروخته میشوند و بردگی را شعار زندگی خود میسازند. تنها چیزی کهمرا رنج میدهد اینست که این پاداش جابرانه، سزاوار گناهان من نبود.
نامه نگار: امید است در جریان فرداهای نزدیک، فرزندان صادق و وطنپرست، ارزشٔ های تاریخی ترا دوباره در جدار کبیر بامیان تجلیل کنند و به آشیانهٔ فروریخته ٔ تو ارج بگذارند. آیا عقیده تو در ین زمینه چه خواهد بود؟
 

بودا: این پرسش شام را آینده ها می تواند پاسخ بگویند. بطور مثال، اگر یک بوتلشکسته ی رشاب قادر باشد که حیثیت و کیفیت خود را، روی میز میخانه چی هاحفظ کند، من فردا حیثیت هامن شیشه را در تاریخ شام خواهم داشت. اشکیکه چکید و شیشه ای که شکست، برداشنت آن از تودهء خاک کار عاقالنه نیست.
این نکته را باید عالوه کنم که بعد از مرگ من، تاریخ، بامیان را از یاد نخواهد بود.
ٔ بامیان بسرت فرو افتاده مرا با همه ارزش های تاریخی اش حفظ خواهد کرد و بهٔ کسی اجازه نخواهد داد که لباس عاریتی، روی پیکر متالشی شدهمن کشیده شود.
دو هزار سال تاریخ، مرا با همین حالت پذیرفته است و خرابه های من نیز برای جهانگردان هامن اصالت خود را خواهند داشت، در غیر آن بازی کردن با تاریخ،بازی با هویت ملی و فرهنگ است.
نامه نگار: آیا یک محکوم که روی خط اعدام ایستاده است، به چه بیشرت فکر میکند؟


بودا: )بعد از لحظه تفکر( در آغاز احساس او متوجه گناهانی است که مرتکب شده است. فکر میکند جزایی که برایش تعیین شده با گناهی که مرتکب شده آیا عادالنه و منطقی بوده است؟
گذشته ها مانند برق از نظرش میگذرند و آینده باالتر از تصورش، زیبا تر در ذهنش تجلی می کند. این اندیشه های شوم، ثانیه به ثانیه، ذهنش را متالشی میسازد. فکر میکند لحظه به لحظه از هستی خود فاصله می گیرد و بسوی نیستی نزدیک تر میگردد. خود را محکوم میکند که بیهوده تولد شده است. همه جهان برشیت را بامتام قضاوت هایش دشمن خود می پندارد و پیش بینی میکند که هیأت اجتامع با او بسیار بیرحامنه رفتار کرده است. من این حق را بخود میدهم ٔ که همه شام را محکوم کنم که حالت سکوت من اینقدر اسباب ترس و نفرت را در برابر عقیده و اندیشه ای تان فراهم کرده است. من کوچکرتین عالقه به برائت خود ندارم، اما اگر قضاوت با این خشونت در آینده ها ادامه پیدا کند، بنیاد جامعه متزلزل خواهد شد. در همین لحظه، همه عشق ها در وجود من مرده است. به غریقی شبیه شده ام که بدون تالش، در چنگال امواج دیوانه خود را  فریاد های بیصدای تاریخ تسلیم کرده ام. من بخاطر کسانی گریه میکنم که فردا به رسنوشت من مواجه خواهند شد، بدون اینکه بدانند چه صدمه یی بر پیکر جهان برشیت زده اند.
نامه نگار: آخرین پیام تو به دنیا چه خواهد بود؟


بودا: دنیا باید با زبانی حرف بزند که برای همه قابل فهم باشد. من میمیرم، شام میمیرید، اما زندگی ادامه خواهد داشت. به دنیا بفهامنید که هیچ چیز، مقدس تر از محبت و دوستی نیست. یتیامن، نیاز به نوازش دارند، گرسنه های از شام ٔ جز لقمه نان چیز بیشرت منی خواهند.
به دنیا بگویید که سالح، زبان رسای انسان رشیف نیست. مردم دنیا باید به کرامت های خود ارج بگذارند و انسانی را به خاطر انسان بودن احرتام کنند.
دست های تان را به پاک کردن اشک ها عادت بدهید و بخاطر فرشدن گلوله ها دراز نکنید. عشق تنها برای عشق کافیست و نفرت آهنگ دل انگیز در فضای دل ها ندارد. اجازه دهید که زندگی برای همه نفس بکشد. انسان باشید تا دنیا را با وجدان آرام ترک بگویید.


نامه نگار: فردای آن روز در میان وحشت و سکوت مرگبار جوامع برشی،بودا اعدام شد. رفنت او رفنت نور از آشیانه ی تاریخ ما بود و تا امروز از پیکر تاریخ وفرهنگ ما خون میچکد.


 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۳۳۱         سال  پـــــــــــــــــــــــــــــــانزدهم             حوت     ۱۳۹۷          هجری  خورشیدی        اول مارچ   ۲۰۱۹