ماجرای شاهفردِ یک
غزل؛
(تقدیم به عیسی جان، رحیم الله جان، ایشورداس، ناصرجان و دیگر همصنفی های
عزیزم.)
سال دوم من در«انستیتوت ادارهء صنعت» بود.
در این نهاد دانشجویی که به کمک آلمانها ساخته شده بود، دو رشته ـ اداری و
سکرتری ـ با مضامین: ادارهء عامه، اقتصاد ملی، اقتصاد تصدی، اقتصاد صنعتی،
حقوق تجارت، فلسفه، تحلیل پروژه .....وجود داشت.
استادان؛ در نخستین روز آغاز دروس، و حتا در نخستین ساعت درسی به تطبیق
برنامهء تدریس میپرداختند.
«استاد غلام ربانی ظهور» که خداوند ایشان را بیامرزاد، از استادان شایسته و
نخبهء ما بود و ما را« سنجش مصرف» درس میداد. روانشاد عادت داشت، به محض
ورود به صنف و پس از مصافحه با دانشجویان، تخته پاک را برمیداشت و اگر روی
تختهء بزرگ حرف کوچکی هم برجا مانده بود، آنرا پاک میکرد و به درس آغاز
مینمود!
یک روز همصنفان به من گفتند؛ درس مضمون «سنجش مصرف» خیلی زیاد شده و امتحان
هم نزدیک است. میتوانی کاری بکنی که استاد همین ساعت را درس ندهد!
من با آنکه در درجه نیز با برخی صنفی ها در رقابت بودم؛ گاه که دلم
نمیخواست یگان شوخی انجام میدادم. به همصنفان گفتم یک چُرت میزنم؛
باید کاری میکردم که استاد ظهور از تدریس باز میماند. مگر چه کاری؟!
باری در جایی علاقهء او را به شعر و فلسفه به ویژه حضرت مولانا تا جایی
دریافته بودم.
من غزل «گرداب جان» را تازه سروده بودم و آن سومین یا چهارمین غزل من بود.
آنوقت ها در کنار غزلهای بیدل، تازه به مثنوی و کلیات شمس روی آورده بودم.
من در 15 دقیقه تفریح این بیت را با تباشیر سپید بر روی تختهء سبز، مشق
کردم.
زنده گی تصویرِ بی نامیست در لوح خیال
هرکه این تصویر را از رسم خود نامی نهاد
وقتی استاد ظهور وارد صنف گردید؛ پس از ادای احترام دانشجویان و مصافحه؛
طبق معمول تخته پاک را برداشت و دست خود را بلند کرد تا تخته را پاک کند و
درس را آغاز نماید.
مگر دستش نرسیده به روی تخته، برای لحظه ای در هوا آرام گرفت. بعد تخته پاک
را روی حاشیهء تخته گذاشت. آنگاه به گونه ای که عادت داشت، در حالیکه
تباشیر را بالا می انداخت و بر میگرفت، در درازی صنف به حرکت افتاد و
همزمان پرسید:
« این شعر را که نوشته؟»
همه ساکت و آرام ماندیم.
دوباره در حالیکه همچنان قدم میزد و تباشیر را بالا می انداخت پرسید:
گفتم؛ شعر را که نوشته؟
آنگاه من از جا برخاسته ، گفتم:
استاد من نوشته ام!
استاد، در حالیکه کلاه شپوی خود را روی میز گذاشت گفت:
خط زیبایی داری؛ شعر از کیست؟
من دوباره از جا برخاستم و گفتم:
استاد؛ از من!
گفت:
«چتیات نگو!»
(چند تن از استادان بسیار خوب ما تکیه کلام مشترک داشتند: وقتی سخنی را
درست نمی پنداشتند، این تکیه کلام را به کار میبردند.)
من باز با تاکید به استاد گفتم:
راست میگم استاد، این از غزل تازه من است!
کمی با تعجب گفت: خوب، پس شاعر هم هستی!
من مطلع غزل و دو سه بیت دیگر آنرا نیز برایش خواندم و او باور کرد که شعر
از من است.
استاد ظهور نخست شعر را خیلی ستود؛ آنگه پیرامون وجه فلسفی و تعبیر و تفسیر
این بسیار سخن گفت و مثل های فراوان از مثنوی و دیگر کتابها آورد، تا آنگاه
که دروازه صنف ما باز شد.
آنگاه دقیقهء نود به پایان رسیده بود!
این غزل تا هنوز چاپ نگردیده؛ این را امروز از میان کهنه برگها یافتم و به
خاطر خاطره ای که از آن داشتم با عزیزان شریک میسازم:
تا که شب از کینه بر روی سحر گامی نهاد
هر نفس رد رهگذار روز پیغامی نهاد
دانه را سیر آب باید تا که آبستن شود
از چه بارِ منت خود پخته بر خامی نهاد
سایه بر بالین هستی بار خود افگند و مرد
عاقبت سر در کمین نقش آرامی نهاد
زنده گی تصویر بی نامیست در لوح خیال
هر که این تصویر را از رسم خود نامی نهاد
در دیار حرفها، دست صدا باید گرفت
دیده در گرداب جان برخویشتن دامی نهاد
تا نگردد روزگار مرد پامال هوس
دل نباید در نگاه هر دلارامی نهاد |