دست
هایم با باران میعادی دارد
وچشمهایم با آسمان
آنچنا ن که
ما وخدا در
قیامت
اما پرسشهای جوان ذهنم
با چی فصلی؟
پرسشهاي رها شده در نا گزیري تلخ
وحجم خستهی پا هایم
به دنبا ل چی کسی میگردد؟
در کوچههای نا آشنای شهر
اي سنگ!
آیا زبان مصلوب شده ام را میدانی؟
سر گردانی ام را این چنین با کدام دیوار بزنم؟
صداي عریان باورم را
آ یا پرندهی هست که در دامنش بریزم؟
اي جنگل!
دستهایت را عاشقانه به شانهام بگذار
وبگذار گیسوانم در آغوش تو نفس بکشند
منی که رانده شدهی در گاه روز گار شهرم
ای سنگ!
اي جنگل!
پناهم دهید.
۲ قوس ۱۳۸۸ بدخشان |