به معمولی بودن عادت کرده ام
در قطار مزدحم آدمها
میان عابران سادهی بسیار
که هیچکسی برنمیگردد نگاه شان کند
غمگین نمیشوم از شعر نگفتن
از ترانه نخواندن…
از ایستادن در صف
برای خریدی کتابی که دوست ندارم، بخوانمش
خسته نمیشوم
از شنیدن نوارهای تکراری کهنه،
که گلوی تریبون جمعی را پاره میکند
از یاد بردهام یگانه بودنم را که در حوالی بودن و نبودنت
فقط گاهی…
گاهی که تنهایی،
خاطرات را یکریز میبارد…
و یک ناگهان خیسم میکند….
ترا …
ترا به خط «بریل» مینویسم
و با سرانگشتانم لمست میکنم
چشمانت را
نگاهت را
دستهایت را،
که مثل آن قدیمها مهرباناند…
لبهایت را،
لبهایت را…که باید همین کنون…
با شتاب ببوسم شان، روی همین خطوط نقطهچین برجسته و درشت
حالا،
باید کنارت دراز بکشم و بگذارم خطوط ما باهم بیامیزد در بریل…
مهم نیست چقدر دوری… چقدر دورم
مهم نیست که ماجراها چقدر له ما کردهاند…
باید بجنبیم روی پوست ناهموار شعر
صدا شویم در نابینایی زمان….
تا عشق از گذشته به حالا جاری بماند
و خاطرهها «بعث بعد الموت» قرائت کنند
در نفسهای بریده، بریدهی زندگی دوباره مان..
تا جاری باشیم در خواب خورشید
و امتداد تاریکی
مثل پارادوکس مرگ و زندگی
عشق و نفرت …
خوابوبیداری…
کوری اتفاق بدی نیست
مثل عشق، قوانین خودش را دارد
کافی ست،به شمردن قدمهای مان عادت کنیم
نگذاریم، پرت شویم از هم ….
.
"زینت نور"
از" این شعرها برای تو نیست عزیزم!" |