ز گذشته مى ايم ، مانند معمايى
از خويش برون رفته و گم كرده ى فردايى
در حال بمان با ما بر ماندنت بيفزا
مارا ببر بالا در اوج كبريايى
مارا نبود شكوه از حسرت دوريت
مانند نفس هاى، اندر كنار مايى
باز هم روبرو تر ،بهتر زپهلو باشد
ما را مكن اى دوست ديوانه وسودايى
با عكس رخت رنگين همچون فيروزه هستيم
گه سبز و گهى ابى گه پر تو مينايى
در ايينه نا ديده از خويش رفته ايم ما
در حيرتيم عمريست،از خروش زيبايى
ما ماهى هاى تشنه در ساحل اميدت
تو اب زلال عشق ،تو جوشش دريايى
از نرمى واز بوى گل هاى تو فهميدم
مانند اسمان ها ، ابريشمين ردايى |