دستش دم به دم چادر نماز سیاه گلدارش را روى سر مرتب می
کرد، موهایش را می پوشانید. این کار را فقط به سابقهء عادت میکرد، چون هوشش
آن جا نبود، ذهنش رفته بود به میدان پر آشوب روزمره گی ها و گوشش پر از
طنین صدای شوهرش بود«... او پدر نالت ! او کنچنی! کت مه زبان بازی می کنی،
هه؟!».
حالا از رگبار دشنام ها منزجر نمیشد، با دشنام ها خو کرده بود، حالا جای
ضربه های مشت و لگد اذیتش میکرد مخصوصاً وقتی در بیر و بار مردم به موتر
بالا میشد فکر میکرد که استخوانهای کمرش از چند جاى شکسته اند.
در آن حال به این فکر میکرد که يك قربانی عمل انتحارى، خوشبخت تر از اوست
چون صدای انفجار، پایان دردهایش را اعلان می کند. اما باز فکر میکرد که اگر
از آن قربانی کودکی مانده باشد .کودکش پیش چشمش پیدا می شد.
هر باری که با دستمال چركينش عرق هاى شقيقه و پيشانيش را خشك ميكرد چند نوت
چملک شده را از يك دست به دست ديگرش می سپرد؛ مراقب کرایۀ موتر بود که
پیاده نماند، تا رسیدن به خانه، چند موتر عوض می کرد.
صبح آمده و در آن گوشهء دالان منتظر ایستاده بود که چی وقت صدایش می کنند و
حالا صدای آذان نماز چاشت از کدام دفتر به گوشش می رسید، شاید آذان از
تیلفون همراه کدام ملا پخش میشد.
از صدای پیادۀ دفتر به خود آمد:
ـ خديجه بنت غلام گل !
خديجه دستش را ستون کمر ساخت، برخاست، سوى اتاق قاضى براه افتاد.
يك لرزش نو پیدا در دست چپ خود احساس کرد. با دست راست محكمش گرفت، می
ترسید قاضی گمان نبرد که تمارض می کند.
پیادۀ قاضی بر طبق عادت گفت:
- زود بيا كه قاضى صاحب سرش ناوخت اس، به مسجد میره.
خديجه یک نفس عمیق کشید، هوا گرفت و داخل اتاق شد.
قاضی در پشت میز کارش نبود . رو به روی یک مرد جوانتر ریشدار، میان کوچ فرو
رفته بود و پیالۀ چایش را در دست داشت.
خدیجه دم دروازه ایستاد. قاضی با زبان چیزی نگفت ، سرش را کمی بالا انداخت،
ریشش در هوا تکان خورد. این نشانۀ سوالش بود. خدیجه گلوی خشکش را تر کرد:
ـ صایب عریضه دارم.
ـ بیار.
خدیجه عریضه را از زیر چادرش بیرون کرد، پیش رفت و بر میز چای جلوش گذاشت.
قاضی به چوکی چوبی اشاره کرد:
ـ بشی.
ـ طرز نشستن خدیجه طوری بود که قاضی هم دانست کمرش درد دارد. زیر بروتهایش
زهرخند زد و به مرد جوان چیزی گفت و بعد سوی خدیجه دید:
- طلاق میخواهی؟
با شنيدن كلمهء طلاق دست هاى خديجه بيشتر لرزيدن گرفت و حس كرد عرق سرد روى
پيشانيش نشسته، مانند برفِ زمستان سرد شد، نى نى شايد مانند تن يك مرده سرد
شده بود.
قاضى با آواز بلند تر گفت :
- از تو پرسان كديم، چرا عريضه طلاق دادى كتى كسى جور هستى يا شويت مرد
نيست ... كده نميتانه ؟
خديجه رنگپریده گفت :
- نى صاحب ... لت ميكنه ، ظلم ميكنه ، تومت ميگه طعنه ميته .
آن ریشدار جوانتر با آرامى پرسيد :
- همشيره چرا به پوليس خبر ندادى، دشنام در اسلام جواز نداره ، لت و کوب هم
تا زمانی که خیانت زن ثابت نباشد جواز نداره.از یگان موى سفيد خویش و قومت
مشوره بگیر که نصیحتش کنه.
قاضى با نگاه آمرانه سوى جوان دید :
- خودش ملأمت است اگه زن خوب باشه لت و دشنام تحمل ميكنه ، ببين دستش
میلرزه ، چندان به پوست پاك مالوم نمیشه.
خديجه با خجالت گفت :
- موى سفيد ها بار بار صلح كدن مگم اصلاح نميشه و ميترسم كه بينى و گوشهاى
مه نبره !
قاضى خندید:
ـ تا هنوز خو نبريده .
خديجه با ترس گفت : نى صاحب تا هنوز نبريده ، مگم می بره ... باز نمی فامم
که او وخت چی کنم ... از همو ترس طلاق می گیرم.
قاضى پير که کمی در جایش استوار شده بود ، دوباره به پشت چوکی تکیه زد:
- تو نميفامى كه در أسلام حق طلاق از مرد است تو چطور بى اجازه شويت آمدى؟
قاضى جوان که تازه از تحصیل فراغت حاصل کرده بود و چند روز میشد که برای
آموزش کار عملی به این دفتر می آمد ، کمی با احتیاط سبق های خوانده گی را
تکرار کرد:
ـ البته که زن هم حق داره از شوهر خود را طلاق بگیره مگر باید دلایل کافی
داشته باشه.
قاضى پير با اکراه سرش را سوی قاضى جوان برگرداند :
تـو اينجه آمدى كه يـاد بگيرى يا به مه يـاد بتى ؟!
قاضى جوان شرمیده لبخند زد:
ـ بخشش باشه صاحب!
بر چشمان خديجه ناگهان و بی اراده یک پردۀ نازک اشک پایین آمد:
- به روز ها و شب ها گم است .. روى مه و دو اولاد مه ره نميبينه... يگان شو
فقط نيم شو ميايه و كارش كه شد خو میشه و
صبح پس ميره.
قاضى با غیظ گفت:
ـ لاحول والله قوت الله بالله . شوى خوده بى پرده و بـى ناموس ميكنه.
قاضى جوان كه گويا تاب ديدن آنهمه بی عدالتی را نداشت با لحن عذر آميز گفت
:
- صاحب سياه سر اس بیچاره اس ، البت ناچار شده که ...
قاضى پير این بار سرش را به نشانۀ دلسوزی شور داد:
ـ عریضی ته بان ، برو کت شویت جور بیا ، همی که برت نان میته کم اس؟ به حال
اولادهایت دل بسوزان. یی وطن از دست شما زنها خراب شده . برو خانه اگه نى
خودم ده پلچرخى مندازمت ! از پیش مه چیزی خطا نمیخوره . سر چوکی که می
شیشتی مکاره گی کردی ، یعنی کمرت درد میکنه، شویت لتت کده . برو ، مه به
خوبیت می گم ، برو که اگر...
گوشهای خديجه دیگر نمی شنید .يكبار احساس كرد هواى اتاق خفه اش ميكند ، در
حاليكه اشك از چشمانش جارى بود از جايش برخاست و از اتاق خودش را به دالان
و از دالان به حويلى محكمه و از حويلى كم عرض محكمه به سرك هاى پر ازدحام
شهر انداخت.
همان گونه كه تند تند قدم بر میداشت در دل آرزو میکرد که کاش یک واسکت
انتحاری می داشت و یک بار دیگر وارد دفتر قاضی میشد! |