کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

نازی کریم

    

 
برگردان چند سروده ی نشر شده در فیستوال ادبی سارک

 

 

 

سال قبل در فیستوال ادبی سارک در شهر اگرای هندوستان با دسته‌ی از شاعران خوب و چیره دست از کشورهای مختلف سارک آشنا شدم و با هم دور از دغدغه های روزگار و اوضاع سیاسی و تلخی های زمان شعر سرودیم. آنزمان حس کردم که ما انسانها چقدر به آرامش و آسایش و سرودن شعرهای شاد ضرورت داریم اما در دنیا امروزی ما درگیر و دار بازی های شوم سیاسی ، نابسامانی ها و ناسازگاری های اطراف ما هستیم که حنی گاهی فراموش میکنیم که ما زنده ایم و باید از این زندگی تا حد توان استفاده کرده و از شادی ها و خوشی های هرچند اندکی که داریم لذت ببریم و برای ساختن یک دنیا بهتر و زیباتر عاری از جنگ و تنفر بکوشیم . هر کس به اندازه خود در راستای برقراری آسایش و صلح در جهان مسول است، کسی با طبابت، بعضی با آموزاندن، برخی با ورزش و ما هم با سرودن شعر و نغمه تصمیم گرفتیم تا صداهای مختلف را از دور جهان گرد هم آورده و صدای باشیم برای تغییر و برقراری صلح در دنیای ما.
                                                       نازی کریم

 

 

انعکاس آیینه ها

هر بار به تو می اندیشم

و همیشه به تو می اندیشم

به آیینه می بینم

قلب خود را تیر میزنم

تا دیگر به تو نیاندیشد

میخواهم تا

وقتی تو را از قلبم آزاد نکرده ام

زنده بمانم

تا تو را از چنگال این دوست داشتن بیش از حد

و از قلب که تو را پیش از من دوست داشته است برهانم

و بعد آهسته بمیرم

 

( محمد الرمادی)

  

 

 

بازگشت

 

هر چند نزدیک هم هستیم

اما من فاصله نامریی را

بین ما حس میکنم

حتی با وجود دانستن این حقیقت

این حقیقت ثابت

یک کشش مقتدری

مرا بار بار بسوی تو میکشاند

 

( شفینور شافین)

 

 

 

 

برف

 

بگذار ببارد

بر شاخه

بر بام

بر پنجره

و بر روزگار ما

ببارد

و ببارد

بر سر و موی

و بر شانه های ما

بگذار قلبهای مان یخ بندد

بگذار با چشم های ذغالی

دنیا را سپید و یکرنگ ببینیم

و بگذا‌ر تا آب نشده ایم

زندگی کنیم

 

(نازی کریم، افغانستان)

 

 

 

 

عشق من

 

عشق برتر ما

در آغوش تنگ تو میکشاندم

تا هیچ چیز ما را از هم نپاشد

میخواهم برقصم

بسان یک فاخته

در امواج دستهای تو

تمام عمر

و یگانه واقعیت زندگی من

و سرنوشت من تو هست

تو آسمان روح من

زمین آرزوهای من

از آغازین روز تولدم بوده ای

 

( لورا ماسلی کالم، فرانسه)

 

 

 

 

رودخانه ها

 

ما رود های زاده ابهام هستیم

رودهای با سواحل ناپیدا

رودهای که زندگی را شاهد بوده ایم

و بدون یک لحظه درنگ موج زده ایم

با عقیده و بی عقیده

ما رود های هستیم که

می پیوندد زندگی ها و اشیا را

رودهای که غم ها را میشویید

تمام درد ها را تا پل ها

ما رود های بهم پیوست هستیم

گسترده بهر آرامش

و لبریز از گریه

( مارگریت ساین، آمریکا)

 

 

 

 

کی بر میگردی

 

من از این جسم بیرون خواهم آمد

تو سقوط مرا از شاخه خواهد دیدی

یگانه میوه که از فصل میماند

بازیچه خسته باران و باد

تو میشوی خسته گی را از من

و با وانیل چشم هایت مرا میپوشانی

ما بوی خفه کننده گندم و بذر را استشمام میکنم

ناله های پرستو و زمزمه های زنبور را

ما باغ را بارور میسازیم

با میوه شیرین صبر

پرواز پرنده ها

پود های ماده گل آبستن میشوند

گرما خون مارها را بیدار میکند

رسم باستانی اعتراف به محبت

هرگز بیان شده نمیتواند

 

( ریتا ستانیزونی، ایتالیا)

 

 

 

 

تو خودت هستی

 

در حاشیه غیر زندگی ایستاده

اشکال غیر موجود را بغل کردن

مثل باد که نمیوزد

با فسیل های رغبت به زندگی

درود به معنی های که دیگران تا امروز با آن داده اند

مثل طراوت مهر

هنوز هم من شیفته لانه ها هستم

و خوشبوی گلهای بی مهر

اگر محبتت را جزر و مد بندد

عجین نکرده است گرده های قلبم را

و عشق رایحه ها

نوسان آهنگ هایم

تصاویر شعرهایم

و افسانه ی زندگیم

همه یک اجرای گنگ و دلگیر

بی هدف را ماند

گرما و زیبایی آفتاب

وقتی در نوک درختان بی برگ می تابد

پرتو خورشید نمی تابید

تا روح من را بردارد

و هر صبح

زندگی تازه نمی آورد

پرنده های که برای من آهنگ میخوانند

نمیدانستند که چطور از قلب

گلوهایشان را لبریز از عشق کنند

شادی های من فرار میکردند

و به زمانه های تهی میرفتند

با این گمان که شاید همین زندگی باشد

غافل از رمز عشق

و نوای خوش زندگی

اگر تو چنین ریتم را برهم نمیزدی

تو در قلبم چنگ زدی

با نرمی و عشق

که حتی آهسته ترین صدا

میتواند بلرزاندش

اگر تو با رنگ های شوخ ساخته‌ی خودت

آرزوهای مان بسان نمایشنامه نمی نوشتی

با رنگ های کاذب

قشنگی مخلوقات پژمرده میشد

اگر تو آنچنان که هستی

نمیبودی

لبریز از نغمه های شاد زندگی

من این چنین سرشار از انرژی و امید

با آرمان های بی شماری که داریم

در مقابلت نمی بودم

 

( سمن پوخرال، نیپال)

 

 

 

 

دعاهای من برای تو چیست؟

 

در شب های بی پایان من تو را خواب تماشا کرده ام

در آغوش مهربانم بسان پروانه در حلزون

چهره زیبایت را در خواب

و اینکه هر صدای تو را بسوی من میکشاند

طفلک من تو ترس را از کجا آموختی؟

ارواح، جن و شیطان ها

آیا تو نمیدانی من در کنارت هستم؟

سپر تو از هر غصه و پریشانی

یکشنبه گذشته وقتی افتادی

زخمت را شستم و اشک هایت را پاک کردم

مکررا گفتم همه چیز رو براه است

تا که لبخند رنگین کمان مانند تو درخشید در قلب من

اما من با خود درگیرم

چطور این دنیا پر ماجرا را به تو بدهم؟

آیا جادوی من محو کرده میتواند

اندوه، درد و رنج های دنیا را

طفلکم تو بزرگ میشی

با اعتماد به مبارزه  دنیا میروی؟

مشکلات خود را حل میکنی

و نظریات خود را بر من ترجیع میدهی

آیا برای بدست آوردن رویاهایت

روزی مرا ترک خواهی کرد؟

اما من همیش برایت شادی و موفقیت آرزو میکنم

یگانه دعای من برای تو

بگذار بسان باد بر بالهای تو باشم

و مانند ماه با تو باشم

و به راه های که میروی با تو باشم

در درد ها و غصه ها

در ساعت های تنهایی با میمانم طفلک من

 

( آدیشا داس، هندوستان)

 

 

 

 

یک قطره شبنم در یک روز آفتابی

 

وقتی اندوه و درد چنگ میزند در قلب

جرات و شجاعت را در گذرگاه میرساند

چشم ها از فرط گریه می افتد

مرد به خانمش گل میاورد

یک شب بی رحم در آسمان خیالاتش

مهتاب و ستاره ها را شکسته و از هم پاشیده

او گلها را به بستر خانمش میبرد

جایکه او در بین گل های یاسمین و گور های کوچک خوابیده است

او در یک بامداد سرد رفت

مثل مهتاب تا گلها بشگفند

آتش قلبش را سوختانده نابود میکرد

مانند غنچه های سفید گل

قلب خود را به این امید زنده نگه داشت

که بزودی بدنیا او خواهد رفت

و با گریه و ناله زندگی میکرد

ناگاه از دنیا لبریز از درد خود

با دیدن زن آبستنی بیدار میشود

زن آبستن که وارد اتوبوس میشود

و برایش جا خالی میکند

آه حتی در این روز آفتابی

در لا به لای گل هایش شبنم دیده میشود

 

( لکشنتا آتکورالا، سریلانکا)

 

 



چشمان آبی آسمان
در جلد فولادی رنگ
زاده شدن از یک جسم و تن
چقدر فانی است زیستن؟
یک ظهر وقتی آفتاب بال هایش را باز میکند
و نمی‌ایستد تا درکت کند
زیرا که تو دیگر آن پرنده سفید نیستی
جز افسون سیاهی
تو با گناه انس گرفته‌ای
گناهی رویده شده از گندم
دست هایت را بلند کن ای طفل گم شده
و در آغوش من بیا تا از سرما در امان بمانی



مرتضی لوزا کستیلو
 

 



لبخند عرفانی

هر زمانیکه به دنیای لبخند های معصومانه داخل میشوم
یک گرمای لطیفی را حس میکنم
از یک فتیله درخشان
بعضا قلبم را با لبخند های عرفانی لبریز میکنم
و ریه های زندگی را پر میکنم
با گرایش های تنگ نظرانه ساخته‌ی مرد
در بستر دراز میکشم
و رویم را با درد میپوشانم
قدم زدن با بچه ها
به من یک حسی خداگونه میدهد
کفن پوشم میکند
وقتی فراموش میکنم
که کی با کی قدم میزند؟
آیا انسان ها فدا نکرده اند؟
حتی شادی ها را
پس چرا من نه؟
برای یک مشت لبخند
که میریزد از لبهای کوچکش
احتراماتم را عرض میکنم
از این زندگی پر پیچ و تاب
با عطر گرده ها
و گلهای همیشه بهار
از جریان رویاهای رنگی من


( راما کرشنا پیرگو)
 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۲۵۷            سال  یــــــــــــازدهم                 دلو      ۱۳۹۴     هجری  خورشیدی       اول فبوری   ۲۰۱۶