غزل و غزل پرستم سخن دگر ندارم
به خدا به جز غزل من زكسى خبر ندارم
همه سو غزل بيبينم ،همه شب غزل بخوانم
عسل غزل بنوشم كه عسل شكر ندارد
رخ زرد وتن سرد و دلك بى رمقم را
سخنى شرر ندارد،چمنى اثر ندارد
به جز از شاعرى كارى به دلم مى ننشيند
كه چنين شغل عزيزى به كسى ضرر ندارد
ز غزال ديده ما گهر ى چكيده دايم
به جز از بحر غزل ها ،صدف اين گهر ندارد
چه شب دراز ونازى شب شاعرانه گى ها
خانه ام ستاره باران ، اسمان قمر ندارد
زچه ترسى دلبر من زسخن ويا ازين فن ؟
بخدا نه شاعرى ها ،نه غزل ،خطر ندارد
نه دهن نه ذهن ونه تن ، و نه روح وپيكر ما
به جز از خوش سخنى ها حس مفتخر ندارد
كه چنان مست الستم كه به انديشه و پيشه
كه چنين درخششى را زر مختصر ندارد
ببپرم به اسمان ها زسخن زشاعرى ها
كه بدون شعر ،مرغم كه به بال پر ندارد
|