صدایِ راست ـ
که کژیهایش
را
میبنیمـ،
صدایِ مسلط
در افغانستان
است. از
تحلیلگرانِ
رسانهها و
استادان و
دانشگاه
گرفته تا
بلندگوهایِ
مساجد، همه
به نحوی مردم
را به راه
راست دعوت
میکنند.
چپبودنْ اگر
در جهان نوعی
مُد است و در
کشورهایِ چون
ایران و برخی
از کشورهای
عربی جرم، در
افغانستان
نوعی توهینِ
تاریخی است و
چپها بارِ
گناه لنین و
استالین و
گورباچُف و
خلق و پرچم
را بهدوش
میکشند.
تجربهی چپ
در افغانستان
یک زخم است:
زخمِ جنگ.
حاکمیتِ چپ،
در نهایت به
فروپاشی
نظامِ
اجتماعی و
اقتصادی و از
بینرفتن
نهاد دولت در
کلیت آن منجر
گردید.
حکومتهای
پیشین جبار و
بیکفایت و
مردم
افغانستان از
هر جهت
بیسواد و
عقبمانده
بوند.
عقبماندگی
تاریخی از
یکسو و
تبعیضهای
قومی و
تاریخی از
سوی دیگر سبب
گردید که
سوسیالیسمِ
افغانی به
راسیسم و
سوسیالیسمِ
نژادی تغییر
ماهیت پیدا
کند. کژیهای
راستِ افغانی
اما ویرانگر
از راستیهای
چپ ظاهر شد.
اگر چپِ
راسیست و به
یک معنا
چپِراستگرای
افغانی
هزاران انسان
بیگناه را
در
پولیگونها
زنده بهگور
کرد، پیروانِ
راه محمد و
راستهای
تندرو، کل
افغانستان،
بهویژه
پایتخت را به
پلیگون و
کشتارگاهِ
جمعی بدل
کرد. در حال
حاضر، شرق و
غرب و شمال و
جنوب و مرکز
و هر نقطهیِ
افغانستان
پلیگون است.
وضعیت کنونی
اما از هرجهت
بد است.
تفسیرانتزاعیِ
راستگرایان
نژادیـبیولوژیک
و بنیادگرانِ
اسلامی از
سرنوشتِ
مردم،
افغانستان را
به انتزاع
مطلق بدل
کرده است. به
چشمِ کورِ
جهادیـملاعمری
که جهان
انسانی را
برکنده از
بنیانهای
مادیِ تاریخ،
فقط با عینکِ
قرآن و حدیث
میبیند. در
این نگاه
انتزاعی
دخترِ
بیگناهی،
پیش از آنکه
جرمش ثابت
شود، در مرکز
شهر و چند
قدمیِ ارگ
آتش زده
میشود.
سنگسار و
شلاق و
بینیبریدن و
ترور و
انتحار و
تجاوز به
دختران و
مزاحمتهای
خیابانی نه
تنها قبیح و
مذموم
نیستند، بلکه
پاسداری از
فرهنگِ
افغانی و
غیرتِ ناموس
به شمار
میرود. وقتی
بحث نیازهای
اساسی چون
نان و خانه و
سرپناه و
آموزش، با
بحثهایِ
انتزاعی چون
دین و فرهنگ
و آیین، و در
مجموع روبنا
جایگزین شود،
این
وحشیگریهای
اجتماعی نه
نامحتمل است
و نه از نظر
اخلاقی
مذموم. انسان
گرسنه و
بیسرپناه و
آموزش ندیده
به هر خشونتی
و توحشی دست
میزند.
اگر گفتار و
صدای راست را
تقلیل
نیازهای
انسانی به
فرهنگ
بدانیم، صدای
چپ،
سرچپهکردن
راست و ارجاع
بحث و
گفتوگو به
نیازهای مادی
و معیشتی
خواهد بود.
بدیهی است که
نیازهای مادی
صورتِ فرهنگی
دارد. وضعیتِ
سیاسی
پارهپارهی
کنونی، چیزی
حز بازتابِِ
وضعيتِ
اقتصاديِ
نابهنجار و
شهریشدنِ
ساختار
اقتصادی قریه
و در واقع
قریهشدنِ کل
مملکت نیست.
همبستگیِ
اجتماعی از
کانال
رهبرانِ
قبیله صورت
میگیرد و
رهبران، فرقی
نمیکند از
کدام قوم و
طایفه و
تبار، شکلِ
دگردیسیشدهیِ
اربابِ
قریهاند که
از طریق
تصاحب و
کنترل
مدیریتِ
سرمایههای
عاطفیـاجتماعی،
قلمروهای
خاصی را در
فضاهای شهری
پدید
آوردهاند.
این وضعیتِ
پارهپاره
اما که اغلب
آن را در
فرهنگْ فرو
میکاهند،
جلوهيِ
بیرونی نظام
اقتصادیِ
معیوب و
پارهپارهای
است که بر
محور تولید
خشونتهای
هویتی
میچرخد و
خود را سر پا
نگه میدارد.
دهشت و ترور
و تولیدِ
قربانی،
هزینه نیست،
در آمد است.
در آمدی که
محال است در
نبود آن
اربابِ شهری،
گاردهای
فرهنگی و
سربازانِ
اجیرش را که
دومی غارت
میکند و
اولی توجیه،
راضی
نگهدارد و
به اربابی
خود ادامه
دهد.
صدایِ چپ،
اما صدای خدا
و پیامبر
نیست، صدای
آدمی و
نشاندادنِ
کژیهای راست
است.
کژیهایی که
بیعدالتی و
نابرابریهای
قومی، زبانی
و نژادی را
امر ضروری و
طبیعی
میپندارد.
این صدای
انتزاعیِ
راست،
همانقدر که
در تقلیلِ
نیازهای
معیشتی به
فرهنگ و آه و
ناله استاد
است و برچشمِ
مردم خاک
میپاشد، در
عینیتبخشی و
فروکاست امور
فرهنگی چون
قوم و نژادی
به امر مادی
و بیولوژیک
مهارت دارد.
قومگرای و
نژادباوری به
عنوان
بلندترین
صدای
راستهای
جهان، تفسیر
بیولوژیک از
پدیدههای
فرهنگی است.
بنابراین،
صدای چپ در
پی نشاندادن
این دو مکر
همزمان راست
است: تقلیلِ
نیازهای مادی
و معیشتی به
مباحثِ
فرهنگی چون
ملیت و مذهب
و زبان و
قومیت و
همزمان تفسیر
بیولوژیکْ از
آنچه خود
امر فرهنگی
یاد میکند.
امر فرهنگی،
در ادبیات
راستها
معنای
بیولوژیک
دارد و
نیازهای مادی
و بیولوژیک
تفسیر فرهنگی
میشوند.
مدعیان صدای
چپ و به
تعبیر خودشان
«فعالین چپ و
سوسیالیست»
نام، این صدا
را «کمون»
گذاشتهاند.
کمون، بیش از
هرچیزی یک
دالِ جمعی
است. دال
جمعی که
یوتوپیایی جز
اجتماعی
ندارد.
اجتماع مرجع
و هدفِ کمون
است. قرار
نیست مرجعِ
مشکلاتِ
نیروهای
آسمانی تعریف
کند و همچنین
قرار نیست
خوشبختی را
به بهشت و
ملکوت حواله
دهد. مشکلات
اجتماعی و
اقتصادی است.
راه حلها
نیز باید
اجتماعی
باشد. آن
سادگی دنیای
قدیم اما
دیگر وجود
ندارد که
اجتماعات دور
از هم و
بیخبر از
یکدیگر در
گوشهي از
جهان دنیای
خاص خود را
بسازد.
مسایلِ
اجتماعاتِ
کوچک، هم از
نظر زمانی
بعد تاریخی
دارد و باید
در چوبِ
تحولاتِ
تاریخی
ارزیابی شوند
و هم از نظر
گستره ساحتِ
جهانیـبینالمللی
دارد و باید
در ارتباط با
نظمِ
اقتصادیِ
جهان سنجش
گردد. درست
است که
افغانستان یک
کشور منزوی
است و
ولایتهای
کوچکی چون
بدخشان و
لوگر و
بامیان و
میمنه در
ساختارِ جهان
اهمیتِ
چندانی
ندارند،
پرداختن به
مشکلاتِ این
ولایتهای
کوچک اما به
همان میزان
که بدون
کندکاوهای
تاریخی و
نادیده گرفتن
پیوند در
همتنیدهيِ
«فقر،
محرومیت،
تضادهای
اجتماعیـمحلی
و گرایشهای
مذهبی و
زبانی و
محلی» نیاز
دارد، مستلزم
در نظر
گرفتنِ نظمِ
اقتصادیـسیاسی
جهان است. در
مجموع، کمون
را میتوان
در
«پارادایمِ
تضاد
انتقادی» جای
داد.
پاردایمی که
آدمی را نه
گرگِ درنده،
بل نیکسرشت
میداند،
تضادهای
درونی اجتماع
بر سر منافع
عینی و مادی
را امر
بنیادی و
رسالتِ علم و
دانش را
«تغییر
جهان».
در میان این
همه هیاهو و
در میان بوق
و کرنایِ
رسانههایی
آنها گوشها
را کردهاند
و با قساوت
تمام چشمِ
مخاطبان را
بر اجساد
سوخته و
تکهتکه
پیوند
میزنند، چه
ضرورتی به
«کمون» یا
صدای چپ
داریم؟
کمونیها روی
کیفیت انگشت
میگذارند: «
آنچه کمون
را از نشرات
موجود
دیگرمتمایز
خواهد نمود،
نه موضوعات
مورد بحث
بلکه نحوه و
کیفیت تحلیل
آن است».
اما در
وضعیتی که
کیفیتْ معنای
تبلیغاتیـتجاری
دارد و حتا
نشریههای که
در هر ۵ سطر
آن ۲۵ تا
خطای
املاییـانشایی
دارند، از
کجا مطمئن
شویم که
کمونیها در
ادعای شان
صادقاند؟
پاسخدادن
این پرسش
دشوار است،
بهویژه از
آن جهت که
سردرگمی
چپهای
افغانی اگر
نگوییم
بیشتر از
راستهاست،
بهیقین کمتر
نیست ولی
میتوان بر
اساس
سنجیدارهای
عینی و قابل
سنجش، تا
حدودی ادعای
کیفیت را
مقرون به
حقیقت دانست،
زیرا
نویسندگان
کمون، جمعی
از
بهترینهای
نویسندگان
ماست. هم از
نظر سواد و
آگاهی و تسلط
بر زبانهایی
که متونِ
اساسی چپ به
آن زبانها
نگاشته
شدهاند، هم
از نظر سرو
کار داشتن با
کتاب و
تجربهی کاری
و هم به این
دلیل که از
معدود کسانی
که از گزند
گرایشهای
قومی،
طایفهای و
زبانی و
مذهبی مصون
ماندهاند و
در واقع به «
بهروزی و
آزادی انسان»
میاندیشند.
دفاع از حق
زندگی، نقد
نژادباوری و
ذاتگرایی
فرهنگی،
اسلام سیاسی،
تحلیل
بحرانهای
اقتصادی،
توضیح
استحالهی
کار به مزد و
نقد
نابرابریهای
اجتماعی و...
موضوعاتی
هستند که
نویسندگان
کمون تا هنوز
به آنها
پرداختهاند.
در مجموع،
کمون صدایِ
چپ است: صدای
چپهای
سوسیالیست.
من، نه عضو
کمونام، نه
چپ و نه
سوسیالیست.
هویتام با
«آوارگی»
پیوند خورده
است ولی
گذشته از
صدای
کمونیها،
اعضای کمونْ
کاراکترهایی
هستند که حس
نوستالوژیک
را در من بر
میانگیزد.
نوستالوژیِ
انسانهایی
که فارغ از
وابستگیهای
نژادی و قومی
و مذهبی، به
دردهای آدمی
میاندیشند.
درست است که
اعضایِ کمون
معاصراند ولی
برای ما که
در فضای جنگ
و نژادگرایی
و خشونتهای
قومی و
فرقهایِ رشد
کردهایم،
چنین
انسانهای
نازنینی بیش
از آنکه
دستیافتنی
باشند،
نوستالوژی و
رویاييـ
رویایی که
دوست داریم
باشیم، اما
نیستیم.
-----------------------
پ. ن، ۱:
كمون، همزمان
چاپي و
إنترنتي نشر
مي
شود.،تمامی
مقالات کمون
در وبسایت
قابل
دسترسیاند.
بنابراین
لازم ندیدیم
آنها را
تحلیل و
بازروایی
کنم. برای
خواندن
مقالات به
نشانی زیر
مراجعه کنید:
http://commune1.org/index.asp
پ. ن، ۲: جایی خوشحالی است که اعضای کمون تعریف روشن از خود ارائه میدهند. براساس این تعریف روشن میشود با آنها وارد بحث و گفتوگو شد. صدق و کذب ادعاهای آنان را نشان داد که آيا چپ هستند یا نه؟ اگر هستند چپ را درست فهمیدهاند یا غلط. امكان بحث روي ادعا، بنفسه گامي به پيش است.