گرگها بازوی چپم را بو کشیدهاند
من اینجا هستم
هیچ مشاجرهای در میانه نیست
جهان دارد به سمت مرگ میرود
تو به سمت زندگی
فقط تا وقتی که این رگها خون داشته باشد
میتوانم از تو بنویسم
از پسري كه به فرزندي قبول كردهاي
از اتاق كوچكت كه مركز جهان است
از لذتي كه از نویسنده بودن ميبري
از يك مشت موي سياه زير روسری
هیچ کس، سهمی که نباید داشته باشد نخواهد داشت
دوستت داشتهام
و هنوز هم دارم ادامه میدهم
در خاکهای ماوراء النهر پیش رفتهام
در آشپزخانهای که بوی زن ندارد
در مکانی روشن، میان موهای بلند تو و بازوهای غمگین من