چشمان تو سرشار اند از قصه های زنده گی
از گرم و سرد روزگار از ماجرای زنده گی
تنها کمی لبخند بود آنهم اگر می خواستی
چیزی که من می خواستم از تو برای زنده گی...
گم گشت دور از آن نگاه ای نغمه ساز راز ها
کیف از رباب عاشقی سُر از صدای زنده گی
جادوگران حیران تو از بلخ تا پهنای هند
راضی نمی سازد ترا نذر و دعای زنده گی
از پشت آن دیوار ها تا خانقاه مولوی
بالاست از نای وجودم هایهای زنده گی
هرجا که از گیسوی تو بویی در آنجا می وزد
آنجا غزلگاه من است آنجاست جای زنده گی |