انجمادتلخی، تنم
وزش وحشی دارد،
در چهار سوي خلوتم
دیگر به هیچ آفتابی قصهي تلخ تنهاییام را نخواهم گفت
اي قرن بلند قامت
ایستاده در دور دست من
تندتر گام بردار
تنهاگلوي تو به فریادم رنگ میبخشد
خسته ام ازاین روزگار بی رنگ
زنده باد باور یاس من
معتاد فریاد نیامدهیست
که گاهی دامنه اش را ندانسته ام.
واما تمام شب پناه بردم به سکوت درختان خانه مان
که شعرهاي شکستهي مرا به گوش خدا زمزمه میکنند.
وروح سر گردان که
بعد از مرگ تنم زاده شده است
دریچهي به سمت آزادهگی وانسانیت گشوده
زنده باد
باورمن وباغچه!
۱۴/۱۱/۱۳۸۸ بدخشان |