روي نيمكت قهوه اي
با لباسهاي سياه باشكوه
و كفشهايي كه هميشه چرم سگك دار است
نشسته اي و روزنامه ي احمقانه اي را باز و بسته ميكني
ميخواهي شبيه آدمهاي بي أصل و نسب نباشي
دست ميكني توي كيف سر شانه ات
و يادت مي آيد كه دنيا غباري ست روي شانه هايت
ميخواهي غبار را بزدايي
شانه هايت رفته در ميان سنگيني تابوتي كه وصيت كرده بودي!
كه مرا بشوييد و عطر كوكو شانل بزنيد به تن و بدنم!
بگذاريد كه تنم را باد با خود ببرد به ساعتهاي ٤
به جمعه هاي خميده ي سرگردان
بگذاريد كه سينه هايم را عطر كوكو شانل
و ردّ دست هايت
كشيده شود تا خود جهنم داغي كه آرزوست!
شانه هايت رفته زير تابوت تندي كه مثل باغهاي خدا وحشت آور شده است!
كه خاكم نكنيد و بگذاريد كه ميان اقيانوسها شناور بمانم...
زن ميبافت كشباف انگليسي! دو تا از زير يكي از رو
از رو كه نميرود اين مرده ي ميان كابوسهايم!
آيا هيچ ميدانستي كه زمان خواهد گذشت؟
از روي سينه هاي متروك دختري !
زمان خواهد گذشت مثل برفي كه روي موهايم به يكباره نشست سختي كرد
و من بيوقفه دندان ميگزيدم
آه آيا عاشق شدن اينهمه سخت بود و من نميدانستم؟
آيا زنانگي باشكوه درون من مرا باز خواهد يافت
ميرسد روزي كه نترسم
و داد بزنم كه هنوز زني هستم در چهارراهي شهر
در يكشنبه اي جاويدان
و كنار اقاقيا
به ترافيك بزرگ شهر فكر خواهم كرد
به دلهره هاي بزرگ
به شهرهاي متمدن با چراغهاي خيره كننده!
من از يكشنبه ها
و از تمام چراغها
و از تمام سيگاري هاي شهر
آمده ام اينجا در كنار تنگي دلت!
ميدانم ميدانم ميدانم
اينجا يكشنبه ها، ناقوس
ريتم ناخودآگاهي دارد
شبيه سركشي هاي تو شده ام
وقتي كودك بودي و نميتوانستي كودكي كني
بيا در كوچه ي آگاهي از همه ي عطرهاي گمراه كننده پياده شويم!
كرايه ي دل را حساب خواهم كرد.....
باران سجادی |