دوستان گرانسنگ و ارجمند:
به
تاریخ سوم جدی سال هزار و سه صد و پنجاه نه ، والدم، مرحوم محمد
ابراهیم صفا داعی اجل را لبیک گفت و به ابدیت شتافت که اینک از ان روز
سی و پنج سال می گذرد . در نظر داشتم تا مطالبی در ارتباط به زندگی پر
از فراز و نشیب شان درج این صفحه کنم وبا شما در میان بگذارم ولی بعد
از اندیشیدن ،بهتر ان دیدم تا شخصیت علمی و فرهنگی ایشان را از زبان
دیگران ،آنانی که از کرده های ایشان آگاه بودند و در زمینه قلم زده
اند،مطالبی را به اختصار در این مقال بیارم تا یادی از ایشان باشد. از
زبان انانی که از اوشان شناختی داشته اند.
در آغاز قسمتی از صحبت های استاد گرانقدر واصف باختری
را درج این مقال می نمایم که در صحبت رادیویی از ایشان چنین سخن رانده
بودند:
استاد صفا یک شخصیت چند بعدی بود . شخصیت صفا از چند لحاظ سزا وار توجه
است.او در چندیدن رشته از کار های فرهنگی و ادبی ،استاد و صاحب نظر بود
. در جهان تحقیق و پژوهش یکی از هوشیار ترین و آگاه ترین محققان نسل
خویش بود . استاد صفا به زبان های عربی ،اردو ، انگلیسی و فرانسوی
آشنایی داشت ......در تاریخ فلسفۀ شرق و غرب مطالعاتی انجام داده هم
شارح جوهر ذی ابعاد
و جوهر نفسانی فلسفۀ کهن بود وهم تفسیر گر مباحث و مقوله های سیستم های
فلسفۀ نوین......صفا شاعری نو جو و تجسس طلب بود........شعر او تلاش
های گاه کامیاب و گاه ناکام نسل او بود....از نخستین برگ اشعار او در
جوانی تا آخرین برگ های دفترشعر او،همه جا رنگ آزادی خواهی و آزاد
اندیشی را می توان دید.....شاد روان صفا در زمینۀ مطالعات فلسفی خویش
،بسیار مو شگاف و دقیق بود ....شاد روان صفا عمری به شاگردان خویش از
مقدم و تالی سخن گفت اما دریغا که خود مقدم بود ومقدم ماند و تالی او
را نداریم....یاد و خاطرۀ استاد صفا گرامی باد
" استاد صفا
بزرگمردی با استعداد ها و درخشش های گونا گون" سر خط مطالبیست که جناب
داکتر اکرم عثمان در تبجیل از مرحوم صفا قلم زده اند. داکتر اکرم می
نویسند که "او از نادر بزرگ مردانیست که در گذز زمان،بیش از پیش جنبه
های مختلف شخصیتش از محاق غفلت و فراموشی بیرون می شود و به درخشش آغاز
می کند.....در بارۀ آن شخصیت وسیع النظر و جلیل القدر هر که ازهر موضع
و مقامی چیزی بنویسد قلم در دستش می لرزد چه او از جانبی شاعر مبتکر،
نو آور،سنت شکن و بسیار صاحب قریحه بود،از جانب دیگرنظریه پرداز و
فیلسوفی ژرف اندیش و آگاه بر جنبه های گونگون مسایل دورانش بود . از
جهت سوم ،او مبارزی شوریده سر و مشروطه خواه بوددر مقابله با استبداد
حاکم،انواع مظالم را تحمل کرد و پیشا پیش زمانش حرکت کرد.....
داکتر اسد الله حبیب
استاد فاکولتۀ ادبیات و استاد بیدل شناسی در اثر شان "ادبیات دری در
نیمۀ نخستین سدۀ بیستم "می نویسند "صفا در افغانستان،با شعر "لالۀ
آزاد"به شهرت رسیداین مخمس را در ساغر آهنگ زیبایی ریخته دست به دست
بردند....محمد ابراهیم صفانیز از دلبستگان سبک هندی و از پیروان بیدل
است. غزل عای زیادی در تتبع غزلهای بیدل سروده است.....با وصف پیروی
بیدل سخن صفا بدان حد ابهام نمیرسد که فهم ان دشوار شود....وی از روش
بیدل بعضی ترکیب ها و طرح عبارت های نو را اموخته است که شعرش را
دلپذیر می سازد.
صفا :
ما ضعیفان را زلب آه رسایی بر نخاست
ناله یی از دل به ذوق مدعایی بر نخاست
بیدل :
زیر گردون طبع آزادی نوایی برنخاست
بسکه پستی داشت این گنبدصدایی بر نخاست
صفا :
بی تپش فکر بلندی ها خیال خام داشت
موج هم سر بر هوا از طبع نا آرام داشت
من که و اظهار مطلب در غزل کردن "صفا"
همت بیدل مرا منظور این اکرام داشت
بیدل:
تا نظر بر شوخی آن نرگس خود کام داشت
چشمۀ آیینه موج روغن بادام داشت
صفا :
شفق به خون می تپد ز خجلت،که صبح خندیده روبرویت
دل ایت و یک قطره آب شبنمکه گل سخن می زند ز بویت
بیدل:
زهی چمن ساز صبح فطرت تبسم لعل مهر جویت
زبوی گل تا نوای بلبل فدای تمکین گفتگویت.......
خوانندۀ گرامی: اگر
به همین منوال ادامه دهم صحبت در مورد ایشان ،انهم از زبان و قلم
بزرگان علم و معرفت به درازا خواهد کشید .روح آن مر وم را شاد می خواهم
و قرین رحمت که خود عالم دین بودند و حافظ کلام خدا.
در ختمه این را هم باید اذعان دارم که صفا با دو برادرش مرحوم محمد
انور بسمل و مرحوم محمد اسمعیل سودا هر سه از سخنوران مطرح بوده اند و
این جانب که گاه گاهی شعری می سرایم و ذوقی می کنم ، دو بیت زیرا را در
ارتباط بدین سه برادر سروه ام که با شما در میان می گذرم و ان چنین
استکه:
در شعر سه تن برادرانند
شیرین سخنند و خوش بیان اند
سودا و صفا و بسمل هریک
در ملک سخن ز مهتران اند
و من این دو بیت را به تاسی از این ابیات که:
در شعر سه تن پیامبرانند
قولیست که جملگی بر انند
فردوس و انوری و سعدی
هر چند که لا نبی بعدی
سروده ام .....
مجنون نبوده این همه
آشفته سر که من
در دشت و در نگشته چنان در بدر که من
تا دل به آن عذار عرقنام داده ایم
گریان نبوده ابر بهار این قدر که من
جان می کنم به حسرت شیرین تکلمی
فرهاد هم نداشت به عشق این جگر که من
سودم زبس به خاک درش داغ شد جبین
این گل کسی نزد ز محبت به سر که من
گفتم چو من که رفته زخود در هوای او
رنگ از رخ بهار بر افشاند پر که من
گفتم چو من تطاول زلفش که دیده است
آهی کشیده گفت نسیم سحر که من
از فیض حسن عارض ان مه جبین "صفا "
آیینه نیست این همه صاحب نظر که من