ایمانوئل کانت، روشنگری را رهایی از بند هایی می داند که انسان، خود برای
خود ایجاد کرده است و به همین سبب او را دعوت به استفاده از "خِرَدِ خویش"
می کند.
اروپا در آغاز قرن هژدهم هنوز تحت سلطه ی مطلقه ی کلیسا بود و کلیسا تا
حدود زیاد بر افکار عام تسلط داشت و همان طوری که در انجیل آمده است، به
انسان حکم می کرد که "مانند طفل" به گفته باور داشته باشد. این گونه اندیشه
ها در طول سالیان متمادی باعث ایجاد قوانین نوشته ناشده ی خورد و بزرگِ
دیگر می شوند که رفته رفته سنت های آهنین و تعویض ناپذیر اجتماعی را می
سازند و در ذهن تعداد کثیری از آدم ها نسل به نسل به عادت مبدل می گردند،
تا جایی که دیگر حتی زیر سوال بردن سنت ها بی احترامی به مقدسات مردم به
حساب می آید زیرا "شک کردن" خواب راحت دسته جمعی را بر هم می زند و لرزه بر
ستون پایه های فرسوده و پوکِ کاخِ سنت ها می اندازد. کانت اما همین خواب
راحت دسته جمعی و مطیع بودن بی چون و چرای آدمی را گناه خودش می داند زیرا
قبول کرده است دیگران برایش بیندیشند. او راه نجات آدمی را از زندان
خودساخته در اتکاء به خِرَد می بیند.
حالا با آنچه فشرده مطرح کردیم، ببینیم که فروغ فرخزاد، یکی از مهم ترین
چهره های ادبیات معاصر فارسی که در جامعه ی سنتی اما عصر پر تحرک از نگاه
تصادم اندیشه های مدرن و کهنه زندگی می کرد، چه نوع برخورد و مناسبتی با
خرد و خردورزی داشته است و عنصر خرد تا چه حد در تفکر و طرز زندگی اش
نمایان گردیده است.
تا آنجا که زندگی و هنر فروغ برای ما روشن است، در نخستین آشنایی، با روح
ناآرام و سرکشی روبرو می شویم که خواسته یا ناخواسته توجه ما را به خود جلب
می کند. آغاز آشنایی ما با فروغ در کشمکش ازدواج او با پرویز شاپور اتفاق
می افتد. این ازدواج که در سال
۱۳۲۹ (۱۹۵۱)
در ایرانِ آنروز صورت می گیرد، به هیچ وجه یک اتفاق معمولی نیست. پرویز
شاپور
۱۵ سال نسبت به فروغ سالمندتر است و فروغ شانزده سال دارد. واضح است که نه
جامعه و از همه مهمتر، نه هم پدر فروغ جانبدار چنین وصلتی هستند. وصلتی که
بر خلاف میل پدر صورت می گیرد، وصلتی که بر اساس تصمیم گیری دختر شانزده
ساله در جامعه ی تا گلو در سنت های مردسالار غرق اتفاق می افتد، بنیاد
معیار های اخلاقی چند صد ساله را به لرزه می اندازد. فروغِ شانزده ساله اما
پا به زمین می کوبد، خودش را در اتاقش می بندد، دست به اعتصاب غذایی می
زند، با پدر و مادرش به بحث می نشیند، دلایلش را مطرح می کند تا سرانجام به
هدفش می رسد.
یقین دارم که پشت پا زدن فروغ به معیار های اخلاقی جامعه و سنت های قبول
شده، از روی آگاهی بر اساس دانش نبوده است اما جوان شانزده ساله یی را می
بینیم که نمی خواهد اجازه بدهد تا دیگران برایش تصمیم بگیرند؛ دختر شانزده
ساله یی را می بینیم که به طور ناخودآگاه برای خودش منحیث فرد
(اِندیویدووم) ارزش قائل می شود و در مقابل سلطه ی مقدس پدر و سنت های
آهنین جامعه ی آن زمان و مفاهیمی مانند نام و نشان و حیثیت و آبروی فامیل
قد علم می کند و "نه" می گوید. به قول مالکم ایکس: "حق همیشه با کسیست که
صدایش از همه بلندتر است."
با آن که "نه" گفتن فروغ در برابر سنت ها از آگاهی فلسفی و نتیجه گیری
عقلانی سرچشمه نمی گیرد اما همین عصیان گری می تواند نشان دهنده ی تکامل
بعدیِ باشد که در جهان بینی فروغ به آگاهی اندیشمندانه می رسد. بیدل می
گوید:
اولین جوشِ بهارِ عشق می باشد هوس / بی خس و خاشاک نتوان رنگِ آتشخانه ریخت
در نخستین آشنایی با فروغ متوجه می شویم که با جوان عصیانگری روبرو هستیم.
اما آیا تنها عصیان گری می تواند راه نجات آدمی از بند های تحمیل شده باشد؟
آیا عصیان گری بدون درونمایه ی تفکر می تواند برای انسان نتیجه ی مثبت و
مطلوب داشته باشد؟
برهم خوردن زندگی مشترک فروغ با پرویز شاپور، دور شدن از یگانه فرزندش،
بیرون شدنش از اهواز و مسکن گزیدن به تهران نیز می تواند نمایانگر روح
ناآرام و سرکش فروغ باشد. با وجودی که شوهرش او را در کار های شاعری اش
پشتیبانی می کند و خودش طنز نویس و کاریکاتوریست است اما فروغ عرصه را برای
خود تنگ می بیند. فروغ یک بار دیگر به سنت های اجتماعی پشت پا می زند و حتی
از یگانه فرزندش می گذرد زیرا می خواهد فقط با هنرش و برای هنرش زندگی کند.
شاید هم فروغِ بیست ساله نتوانسته است با وضعیت یکنواختِ زندگی فامیلی
کنار بیاید و آرام بگیرد. شاید هم نتوانسته است از عهده ی مسؤلیت هایی بر
بیاید که واقعیت های خسته کننده ی روزمره گی یا "روزمرگی" را تشکیل می دهند
مانند مادر بودن، همسر بودن، در شرایط خانوادگی بسر بردن و غیره که همه این
ها دربرگیرنده ی رابطه ها و ضابطه های معیینی اند و با جذبه ها، دید و
وادید های دزدانه ی پر هیجان و نامه نویسی های عاشقانه در محیطی که عشق
حرام است هیچ ربطی ندارند و دفعتن متوجه می شود که همین است و دیگر هیچ؛
متوجه می شود که هر روز تکرار دیروز است و فردا تکرار امروز. فروغ اما شاید
بر اساس روح ناآرام و احساس خود محور که در هر هنرمند، کم یا زیاد وجود
دارد، نمی توانست یا نمی خواست خودش را و وقتش را جز برای هنرش، صرفِ
دیگران کند، حتی اگر این دیگران فرزندش باشد. شاید هم بر مصداق: "در
اندرونِ منی خسته دل ندانم کیست / که من خموشم و او در خروش و در غوغاست"
او در جستجوی چیزی بوده که برای دست یافتن به آن، در جایی پابند نمی شد، به
رهایی و آسمان فراخ برای پر کشیدن نیاز داشت!؟ به باور من، روح هنرمند همین
است. با خوب بودن و بد بودنش هم کاری ندارم.
فروغ ۱۷ سال دارد که به سرودن شعر به طور جدی می پردازد. او از همان آغاز
کارش برداشت مشخصی از هنر دارد و خود را مانند پرنده یی در آسمان هنر می
بیند. در نامه یی که برای یکی از مجلات ایرانی در سن ۱۸ سالگی می نویسد، به
برداشتش از هنر اشاره می کند:
"من عقیده دارم که هر احساسی را بدون قید و شرطی باید بیان کرد. اصولن برای
هنر نمی شود حدی قایل شد و اگر جز این باشد هنر روح اصلی خود را از دست می
دهد. روی همین طرز فکر شعر می گویم. برای من که یک زن هستم خیلی مشکل است
که بتوانم در این محیط فاسد در عین حال روحیه ی خودم را حفظ کنم. من زندگی
خود را وقف هنرم و حتی می توانم بگویم که فدای هنرم کرده ام. من زندگی را
برای هنرم می خواهم. می دانم این راهی که من می روم در محیط فعلی و اجتماع
فعلی خیلی سروصدا کرده و مخالفین زیادی برای خودم درست کرده ام ولی عقیده
دارم بالاخره باید سدها شکسته شوند، یک نفر باید این راه را می رفت و من
چون در خود این شهامت و گذشت را می بینم، پیشقدم شدم. . . . . من از آن
مردم زاهد نمائی که همه کار می کنند و باز هم دم از تهذیب اخلاق جامعه می
زنند، بیزارم."
در این نامه نیز روح سرکش جوانی را می بینیم که نمی خواهد قرارداد های حاکم
اخلاقی جامعه را بپذیرد و با اعتماد به نفس بسیار قوی در مقابل افکار بسته
و "محیط فاسد" قد علم می کند.
فروغ در سال های ۱۳۳۱ الی ۱۳۳۶ (۱۹۵۳ الی ۱۹۵۸) سه مجموعه ی شعر با نام
های اسیر، دیوار و عصیان بیرون می دهد. در این کتاب ها دیده می شود که او
هنوز جستجو می کند و به مقصد مطلوب نرسیده است. او هنوز کاملن مشغول با
خودش است و بیرون از خودش را کمتر متوجه می گردد. این سال ها از نگاه سیاسی
و اجتماعی سال های پر آشوب و از اهمیت ویژه برای ملت ایران برخوردار اند.
این زمانی است که مصدق بر خلاف میل قدرت های غربی، خصوصن انگلیس و امریکا،
نفت را ملی اعلان می کند و به این طریق می خواهد حق ملت را برای ملت واگذار
کند. برنامه ی ملی ساختن نفت اما به مذاق قدرت های غربی خوش نمی خورد لذا
با برنامه ریزی یک کودتاه در سال ۱۳۳۳ (۱۹۵۵) دوکتور مصدق را سرنگون و
محمد رضا پهلوی را بر اریکه ی قدرت نصب می کنند و سرمایه ی ملت ایران
دوباره در جیب انگلستان و امریکار می ریزد. این سال های پر ماجرا سال های
امیدواری ها و شکست امید های اجتماعی و سیاسی در تاریخ معاصر ایران اند.
سال هایی که فروغ مجموعه های اسیر، دیوار و عصیان را به نشر می رساند. شعر
مشهور "زمستان" از مهدی اخوان ثالث دقیقن اشاره به جریانات همین دوره دارد.
فروغ بعد ها ضمن مصاحبه یی با مجله ی آرش در رابطه با اشعار این دورانش می
گوید:
"نمی دانم این ها شعر بودند یا نه، فقط می دانم که خیلی "منِ" آن روز ها
بودند، صمیمانه بودند، و می دانم که خیلی هم آسان بودند. من هنوز ساخته
نشده بودم، زبان و شکل خودم را و دنیای فکری خودم را پیدا نکرده بودم. توی
محیط کوچک و تنگی بودم که اسمش را می گذاریم زندگی خانوادگی. بعد یک مرتبه
از تمام آن حرف ها خالی شدم. محیط خودم را عوض کردم. یعنی جبراً و طبیعتاً
عوض شد. دیوار و عصیان در واقع دست و پا زدنی مأیوسانه در میان دو مرحله ی
زندگیست. آخرین نفس های پیش از یک نوع رهایی است. آدم به مرحله ی تفکر می
رسد."
این جاست که فروغ دیگر آن جوان احساساتی نیست. او با یک نوع دید فلسفی به
هنر، محیط، انسان و رسالت هنرمند می نگرد. نگاه فروغ به هنر و انسان، نگاه
ایدئولوژکی "هنر در خدمت مردم" نیست که چند شعار را روی هم بگذارد و تصویری
بسازد سرخ و خون آلود و توده ها را به انقلاب و از این حرف ها دعوت کند، بر
خلاف، هیچ گاهی هم در بند حرف های عام پسند نلغزید. فروغ به این بینش رسیده
بود که شعر امروز تنها در بافتن مقداری ایماژ و تعبیر تازه و گنجانیدن آن
ها در یک قالب نیست زیرا این نوع شعر "تصویری از زندگی عصبی و بیمار که در
کوچه ها و خیابان ها جریان دارد به دست نمی دهد". او در مقاله ی انتقادی اش
تحت عنوان "نگرشی بر شعر امروز" در رابطه با محتوی شعر زمانش چنین می
نگارد:
"آنچه که در مرحله ی اول در یک اثر هنری به چشم می خورد، محتوی و مضمون آن
است. . . محتوی شعر امروز، که مهم ترین و اصلی ترین جنبه ی آن است، از یک
عمق هوشیارانه تهی است. شاعر با کلمات و تصاویر بازی کودکانه یی را آغاز
کرده است. او حرفی برای گفتن ندارد و حاصل کارش حامل پیامی نیست. . . . شعر
امروز در گرایش های خود به سوی مطالب و مسائل اجتماعی کمتر صمیمی و صادق
بوده است. . . تنها در آثار نیما و دو تن دیگر از شعراست که دریافت و احساس
عمیقی از وضع کنونی اجتماع وجود دارد."
فروغ شدیدن بر ناشاعران عصرش می تازد که با ملاحظه کاری، رعایت بعضی قواعد
و رسوم، ترس، شرم و شهرت طلبی دورشان را دیوار گرفته اند و حرفی بر ضد
عوامل فساد و انحطاط جامعه ندارند و فکر می کنند که با تکرار کردن "آه من
درد می کشم" رسالت شاعری شان را بیان کرده اند زیرا بحث آن روز ها همین بود
که شاعر باید درد های جامعه اش را حس کند و آن ها را بیان نماید. برخی از
شاعران با آوردن کلمه ی "درد" در اشعار شان، مسؤلیت و رسالت انسانی و هنری
شان را انجام شده می پنداشتند. فروغ نه تنها بر شاعران همعصرش انتقاد می
کند بلکه ذوق، سلیقه و سطح سواد جامعه را نیز به نقد می کشد و بر سطحی بودن
ذهن مردم انگشت می گذارد. او می نویسد:
"وقتی کتاب های مانند هوای تازه، آخر شاهنامه و زمستان با توطئه ی سکوت
روبرو می شوند و چرندیاتی از قبیل محصولات کارخانه ی غزل سازی آقای ابراهیم
صهبا و مرحوم صادق سرمد ستایش و تحسین جامعه یی را بر می انگیزانند دیگر چه
انتظاری می توان داشت. . . . اجتماعی که در ابتذال ذوق ها و اندیشه هایش
مانند کرم می لولد هرگز نمی تواند هنرمند بزرگی بپروراند. . ."
به وضاحت دیده می شود که فروغ دیگر آن فروغ رومانتیک، غرق در جذبه های
احساسات عاشقانه ی محض نیست. او می اندیشد و با اشعارش، نوشته هایش و صحبت
هایش نظرش را مطرح می کند. فروغ پیام بزرگتر از احساسات عاشقانه دارد. حالا
دیگر "منِ" عاشقانه اش نیز در بُعد وسیع انسانی پرواز می کند و برای هر
"منِ" دیگر قابل لمس است و حرفی برای گفتن دارد. حالا دیگر عشق برای او
مقداری تمنا و مقداری سوز و گداز و آرزوی وصال یار و شکوه از چرخ ستمکار
نیست. او از حد رابطه های معمولی فراتر گام برداشته است و در عشق نیز رهایی
را جستجو می کند. او در عشق نیز "پرواز را به خاطر می سپارد" زیرا
واقعبینانه می نگرد و می داند که "پرنده مردنیست." در عین حال اصالت هنر را
نیز حفظ می کند:
"همه ی هستی من آیه ی تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شگفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم"
از این روست که فروغ مانند هاینریش هاینه، شاعر و منتقد بزرگ آلمانی (قرن
نزدهم) به رومانتیک مضحک و پوک تمسخر می زند و اشعار آنچنانی را خالی از هر
نوع ارزش می داند و می سراید:
"مرا به زوزه ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است."
فروغ در مجموعه ی "تولدی دیگر" انسان اندیشمندی است امروزین، صمیمی، عمیق،
قابل لمس و خیلی هنرمند. بی هیچ نیست که "تولدی دیگر" در ادبیات فارسی
همانند "بوف کور" طرف توجه قرار گرفت و استقبال گردید. فروغ در "تولدی
دیگر" به تمام پدیده ها و مسائل محیطش با دید فلسفی، خردمندانه، روشنگرانه
و هنرمندانه نگاه می کند. او خودش را جزء یک کلیت بزرگ می شمارد و نشان می
دهد که رسالت انسانی اش را درک کرده است:
"آیا شما که صورتتان را
در سایه ی نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور
اندیشه می کنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفاله ی یک زنده نیستند؟"
فروغ در راه کوتاه اما پربارهنری اش پیوسته جستجو می کند و درمی یابد که
زندگی ماهیت متغیر دارد و پیهم عوض می شود، پس هنر که به باور او "بیان
کردن و ساختن مجدد زندگی است" نمی تواند و نباید ایستا باشد. بر این اساس
هنر باید در هر دوره روح همان زمان را در خود بپروراند. البته این دید فروغ
ربطی با نظر ناتورالیست ها ندارد که ادبیات بازتاب دهنده ی زمان و مکانِ
اتفاقات عصر هنرمند باشد.
فروغ به طرز تلقی آدم ها از مفاهیم عصر شان توجه خاص دارد. او برای بیان
درد ها و شادی هایش به حافظ ، سعدی، مولانا، عطار و بزرگان دیگر مراجعه نمی
کند؛ شاید از نیچه آموخته است که هیچ ارزشی را نمی توان مطلق پنداشت و
باورمند است که مفاهیم محصول شرایط محیط هستند. او نمی خواهد و یا با آگاهی
که، به قول کانت، بر اساس تجربه و شناخت به آن رسیده است، نمی تواند مجنون
را سمبول فداکاری در عشق قبول کند زیرا امروز علم روان شناسی شخصیت مجنون
را برایش تحلیل کرده و نشان داده است که مجنون یک آدم بیماری بوده که می
خواسته خودش را آزار بدهد؛ یک مازوخیست. فروغ ضمن مصاحبه یی با ایرج گرگین
در سال ۱۳۴۳ به این موضوع اشاره کرده و با طنز تلخی می گوید: "شما فکرش را
بکنید وقتی لیلی های دوره ی ما توی ماشین کورسی سوار می شوند و با سرعت ۱۲۰
کیلومتر در ساعت می رانند و پلیس مرتباً جریمه شان می کند، آن وقت یک چنین
مجنون هایی به درد این لیلی ها نمی خورند، در حالی که این مجنون ها در
"ادبیاتی" که میان عده یی مطرح است، هنوز که هنوز است زیر همان درخت بید
نشسته اند و دارند با کلاغ ها و آهو ها درد دل می کنند." فروغ تأکید می
ورزد که شعر باید محتوی اش را از زندگی، انسان و مسائل انسانی زمانش بگیرد
تا برای انسان عصرش ملموس باشد و قابل قبول.
"پیغمبران رسالت و ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجار های پیاپی
و ابر های مسموم
آیا طنین آیه های مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس"
یکی دیگر از ویژه گی های با اهمیت فروغ مطرح کردن "زن" و "زنانگی" در
ادبیات فارسی است. در همان سه مجموعه ی قبل از "تولدی دیگر" یعنی اسیر،
دیوار و عصیان، صدای بلند زنی به گوش می رسد که در نوع خود تازه است، آهنگ
دیگر دارد. صدای یک زن است. فریاد زنی است که شورشگرانه در جامعه ی
مردسالار و سنتی قد علم کرده است و فریاد می زند که "من نیز انسانم و
موجودی هستم مانند شما، عاشق می شوم، نیاز های دارم و این نیاز ها از جنسیت
من است؛ بشنوید و خفقان بگیرید!" و بی باکانه می سراید:
گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بروی سینه اش مستانه لغزید"
این نمونه ها نشان می دهند که فروغ از آغاز جوانی با وجود تجربه ی بسیار
اندکش، آگاهانه نمی خواست در راه رابعه ها و پروین اعتصامی ها قدم بردارد و
زنانگی اش را با شیوه ی بیان مردانه پنهان کند. گرچه خودش و بزرگوارانی چون
رضا براهنی و دیگران، اشعار سه مجموعه ی نخستین را از نگاه جوهر شعری غنی
نمی دانند اما آنچه به بحث خِرَد و خِرَد ورزی بر می گردد، اگر از زاویه ی
روان شناسی اجتماعی و جامعه شناسی به آن ها نگاه کنیم، خیلی هم با ارزش
اند. همین اشعاری، به گفته ی فروغ، آسان و ساده و کم نفس از نگاه جوهر
هنری، از یک سو حضور زن را منحیث انسانی که جنس مخالف است و حق بیان خودش
را باید داشته باشد، مطرح می کنند و از سوی دیگر در آن فضای رکود و سکوت و
خفقان آور و بو گرفته زیر انبار سنت های پوسیده، به جیغی می مانند که خواب
عمیق دسته جمعی را بر هم می زنند. همین اشعار مانند زلزله جامعه یی در خواب
فرو رفته را تکان می دهد و سر و صدا ایجاد می کند. این سر و صدا می تواند
آغازی باشد برای "تولدی دیگر" و امیدی باشد برای فردا های بهتر. به گفته ی
محمود فلکی:
". . . حتی گفتن از عشق در شعر در یک جامعه ی سنت زده که در چنبره ی اندیشه
های کهنه و واپس مانده اسیر است، نوعی ستیز را در خود می پروراند."
پس به باور من، اشعار سه مجموعه ی نخستین فروغ نیز به نوعی ارزش بسزایی
دارند؛ ناقوس هایی اند جهت بیدار کردنِ به خواب رفتگان، تا باشد که پنجره
های افکار شان را بگشایند و هوای تازه تنفس کنند. بالاخره هر سفری با
نخستین قدم آغاز می شود.
در "تولدی دیگر" نیز همان فروغ شورشگر را می بینیم اما شورشگری که به قول
دوکتور رضا براهنی "کمتر احساساتی می شود و اغلب خود و اشیاء و اشخاص محیطش
را حس می کند. شعر، احساساتی شدن در باره اشیاء و اشخاص نیست، بلکه حس کردن
موجودیت اشخاص و اشیاست. او با صمیمیت یک کاشف در میان اشیاء حرکت می کند و
پلی است بین ما و اشیاء محیط خود."
"تولدی دیگر" و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" دو مجموعه ی دوره جدید
شاعری فروغ اند. او در این دو اثرش به افق های بلند اندیشه، زبان و تخیل
رسیده است. او در این دو اثر بینش اش را از اجتماع، عشق و زندگی بیان می
کند. اندیشه هایش را هنرمندانه و استوار به نمایش می گذارد و به تمام پدیده
ها و اشیاء هوشیارانه و شاعرانه می نگرد. در شعر "ای مرز پر گهر" که اشاره
ی است به ترانه ی مشهور میهنی "ای ایران ای مرز پر گهر / ای خاکت سرچشمه ی
هنر . . ." احساسات کاذب ناسیونالیستی را به تمسخر می کشد. او در این شعرش
به عقب مانی های اجتماعی و فکری جامعه اش انگشت انتقاد می گذارد و با طنز
تلخی افتخار کردن به ایرانی بودن را به باد تمسخر می گیرد:
"موهبتیست زیستن، آری
در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه کش فوری
و شیخ ای دل ای دل تنبک تبار تنبوری
شهر ستارگان گران وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهواره ی مولفان فلسفه ی "ای بابا به من چه ولش کن"
مهد مسابقات المپیک ـ وای!
جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت میزنی، از آن
بوق نبوغ نابغه ی تازه سال می آید
و بر گزیدگان فکری ملت
وقتی که در کلاس اکابر حضور می یابند
هر یک به روی سینه، ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقی
و بر دو دست، ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و می دانند
که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودنست، نه نادانی"
فروغ کم زیست، زیاد تجربه کرد، زود از تمام بند های کاذب رها شد و به بینش
عمیق انسانی و جهان وطنی رسید، به زن جامعه اش هویت بخشید و در جامعه یی پر
از جاده های بن بستِ سنت ها، راه شد.
به گفته ی سهراب سپهری:
"بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید . . ."
|