يك شبي اشرف غني فرياد زد
در ميان خواب هايش داد زد
پيرهن را تا به دامن پاره كرد
شد برون از قصر آن ديوانه مرد
زير يك نيكر به ميدان خدا
چرخ مي زد نادرست و نابجا
آن زمان هم از اتن غافل نشد
از گَمَکهای بدن غافل نشد
گفت با فرياد خوابي ديده ام
پيش رويم انقلابي ديده ام
زود يوسف را به پيشم آوريد
مرحمي بر قلب ريشم آوريد
وانگهی اشرف غني از حال رفت
از غم و از غصه مالامال رفت
يوسف
كنعان برون آمد ز چاه
چارزانو زد برِ بالين شاه
گفت يا اشرف غني، تعبير خواب
نزد ما سهل است؛ اي عالي جناب
حال خواب خويش را بي كم و كاست
در ميان بگذار با ما رُک و راست
گفت اي يوسف به خوابم ناگهان
رمهي از گوسفندان شد عيان
هفت چاری از میان این همه
دورتر ماندند از بینِ رمه
گوسفندان دانه دانه يك به يك
چون كدو گشتند بر روي پَلَك
اين كدوها را يكي پشت دگر
نوش جان كردم ز دنيا بي خبر
يوسف از خواب غني شد بهرهمند
آه سردي از نهادش شد بلند
گفت با حسرت، نبودی درد سر
خورده بودی قرص میتودین اگر
كاش پيش از ديدن اين گونه خواب
راهها را بسته بودي بر جُلاب
حال از یوسف خبرها را
شنو قصههای تازه تازه نو به نو
هفت سالِ بقیه هر کاری کنی
سیبل و سرگین و مرداری کنی
مردم از بوي بدِ اين گوه و گند
دل به دريا، سر به صحرا مي زنند
سرحد آوارگان اين وطن
مي رسد تا مصر، زير ريش من
تا به آن حدی که از این بوم و بر
مردم ات را مي نمایی دربدر
هرچه ميريني همان خواهي
چشيد از کدوها خسته ها آيد پديد
مرد و زن روزانه الی یک جوال
خسته میچینند تا هفتاد سال
م. مردم آزار
|