شکریه از یکسو کودک است و کودک نماد بی گناهی و از سوی
دیگرزن است و زن نماد مهربانی و لطافت. شکریه نماد انسانی است که با تمام
توان و صادقانه به انسانیت خود وفادار است و به هیچ قیمتی ارزش های آنرا
زیر پا نمی گذارد. همه ی نگرانی شکریه بزرگ شدن و رسیدن است. به عبارت ساده
تر شکریه مسافری است که چیزی زیادی از سفر نمی داند اما به خوبی می داند که
مسافر است و باید بدون درنگ و توقف برود. شکریه هر روز که می گذرد از
جزئیات سفرش بیشتر آگاه می شود و آگاهی او رنج و دشواری سفر را کمتر می
سازد
به نظر می رسد که شکریه نماد مردم باشد، مردم افغانستان. مردمی که برای ملت
شدن با تمام توان تلاش می کند اما توان کافی برای رسیدن به آنرا هنوز به
دست نیاورده است. مردمی که مسافر است اما به درستی نمی داند که کجا می رود
و چرا می رود. مردمی که تمام نگرانی اش رسیدن است، رسیدن به نقطه ی بلندی
که بتوان از آنجا دور نمای سفر را درستر دید.
کسی که کارد بر گلوی شکریه گذاشته ، به شکل نمادینی کارد بر گلوی مردم
افغانستان گذاشته است، کارد برگلوی انسانیت رو به شکوفایی و رشد. قاتل
بیرحمی که گلوی تازه و بی تجربه ی شکریه را بریده ، بی تردید گلوی انسانیت
را گوش تا گوش از تن جدا کرده است.
کسی که به راحتی توانسته گلوی شکریه ی کوچک را ببرد باید از انسانیت فرسنگ
ها فاصله داشته باشد، باید در سینه اش سنگی به جای دل نشسته باشد و باید
جای وجدانش برای همیشه خالی مانده باشد.
مردم و این فرصت هم اندیشی
قوم گرایی در سرزمین ما نه یک حرف قدیمی، بد و ضد
روشنفکری و یا تعبیر لوکس لغت نامه ای بلکه یک واقعیت عمیقا معنادار و معنا
بخش است. کلیت تاریخ ما اصلا در چارچوب قوم معنا شده است. نه تنها تاریخ
نگاری های ما قومی است و رنگ قوم و منطق منطقه را دارد بلکه قوم گرایی
ساختاری است که تاریخ نگاری ما را مجال ظهور و بروز داده است.
از سوی دیگر قوم گرایی محل اصلی نبرد است، هم نبرد برای تامین و تکثیر سلطه
و هم مبارزه برای عدالت خواهی و برقراری برابری در حوزه ی قوم صورت گرفته
است.
در افغانستان ، قوم، در واقع خودِ بزرگ تر ماست. ما همانگونه که در متن
هویت خود زیسته ایم، در حوزه ی معنا بخشی قومیت خود زندگی می کنیم. گسستن
از قوم، به معنای گسست از خویش است. دلیل این مسئله نیز این است که ما هنوز
نتوانستیم فرد را به رسمیت بشناسیم. افراد هنوز که هنوز است بخشی از یک
هویت جمعی به حساب می آید.
انقلاب تبسم اما نوعی فرار از این قید قدرتمند تاریخی است، نوعی نه گفتن به
هویت تاریخی و فرهنگی خود. انقلاب تبسم نوعی عبور از قالب های قدرتمند و
پیش ساخته ی تاریخی است، نوعی عبور از خطوط قرمز قومی.
ما همه انسانیم و رنگ خون همه ی ما یکی است. درد و رنج همه ی ما انسانی است
و خوشی های همه ی ما ریشه ی مشترک دارد. این یعنی انقلاب تبسم، یعنی بازگشت
به انسانیت فراموش شده، بازگشت به انسان فراموش شده، به انسان فارغ از قید
قوم.
|