شب،
تنها نیست
همیشه ذره ای از ترا با خودش دارد
در سو سو کم رنگ مهتاب
درآمد و رفت آنی ستارهها
در سیاهی بیانتهای دامن بلندش
لای کتابهایی که میخوانم
لای اضطراب گیج داستانهایی که
هرگز شبیهی داستان ما نیستند
و شعرهای عاشقانهای که دیگر
به ما ربط ندارند…
شب،
هرگز نتوانست ترا از خودش برون کند
تو مثل ذره ی سمج خورشید
مثل لکه ی ننگی بر دامن فراموشی
در او جا کرده ای …
در او باقیماندهای
"زینت نور"
|