خانه را از دور دوست ميدارم
در كودكي
هميشه به سوي خانه مي دويدم
حالا مي گويم
كاش كمتر دويده بودم
يك بار هم
روي شاخه ي ميان سالي
سيب مي خوردم
كه ماري از كنده بالا آمد
و درخت به زلزله افتاد
حالا
پير مردي با عصاي لرزان
رد شد
هرقدر گام هايش را آهسته تر بر مي داشت
زمين كوتاه تر مي شد
در دهان بي دندان لرزانش
زبان شكسته بود
و چشمانش مي گفتند
خانه رسيدن چه ترسناك است
آنگاه كه تنها باشي |