پرندههاي خوشبخت!
از مسیر پنجره اي من هیچ گاهی نگذرید
چیزي نیست هدیه کنم برایتان
جز فریاد تلخ وآشوب زدهي
اي نا آشنا!
دیگر دستم را به پاي کدامین خدا میگذاري؟
منی را که بی نیازم،
منی را که اندوه تلخ شب تسخیر کرده است
مرا بگذار!
با وحشت بی فرجامی
«! هرچه باداباد »
بروید بر دیوار خوشبخت شهر
لبخند قسمت کنید.
وهمچنان به گوري باور من
دوردي اگر خواندید
ممنون تان]
پرندههاي خوشبخت!
۱۰ عقرب ۱۳۸۱
باید خودت به دنیا بیاوری
و بپیچانی شان یکی یکی
در کلماتی که شور انقلابی در سر دارند
بعد با خاموشی عادت کنی
با خاموشی که نمی توان عادت کرد
خاموشی پلاتین کجی است در استخوانهای رانت
و تنهایی که در آیینه اش پلاتین برق می زند
امروز سرم را بر نمی دارم
با دوپا بلند می شوم
حکم تازه ی قانون این است
که با سرم راه بروم
و با پاهایم فکر کنم
حالا می فهمم چرا مادرم
سرم را شانه می کرد
و می گفت :
دختر سر به هوایم
تو دختر سر به راهی خواهی شد
۰۳/عقرب/۱۳۹۴ |