همایون
پاییز را پس از سالها دیدم، سالهایی که برای هردوی مان سالهای آوارهگی
و تبعید در درون و بیرون بودهاست. آن انگارها و پندارهایی که در کابل،
تخار و دوشنبه داشتیم هنوز پا بر جا بود، با این دگرگونی که در آن سالها
میتوانستیم در زیرِ آسمانههای کوچک از هنر بگوییم و از اندیشههای ورای
آن. امروز اما در زیر چادرِ پینه پینه دموکراسی، فقط در خلوت و تنهایی
میتوان مویید. والاترین هنرمندی، ایستادن در پهلوی چپنِ رییس جمهور ویا
پکول و لنگی دستیارانش است. این هنر را فقط شاهینهای بی پر و بالِ دانش و
هنر دارند، نه پاییز.
پاییز در فلم کوتاه "قربانی" پاسخِ آدمهای سنتپسندِ ناپسندیها را که با
دریغ کم نیستند در تصاویر میفشرد:
سنت؟
آری!
مدرنیته؟
نی!
در "قربانی" طبیبی زنِ بیماری را پس از هجده واکسین- پرشده از آبِ کفآلودِ
رودخانه - در زبانش، گرفتار دردِ جانکاهی میکند که فریادش به آسمان
میرسد، تا میمیرد.
مردم با این شناختِ نفرتانگیز از ابزار و انسانِ مدرن، میروند دنبالِ
ملایی که خورجینهای خرش پر از بارِ کتاب است – و کتابِ بزرگِ بازی هم که
باد ورقش میزند، روی پالان خرش – و ده به ده و خانه به خانه برای علاجِ
ناعلاجیها میرود.
درختانی که شاخههایش پر از تکهها و چراغهای نذر و نیاز اند، به دست ملا
آتش میگیرند، تا طلسمِ هر انکاری در دلهای هراسان بشکند.
همایون پاییز فلم "من اسپ میخواهم، نه زن" را با سخنی از شارل بودلر
میآغازد:
"بازنمایی هر آنچه است، بیهوده و کسالتبار است. هیچ چیزی از آنچه است
ارضایم نمیکند. من هیولای خیالم را ایجاباً به آنچه مبتذل و بیمایه است
ترجیح میدهم."
بعد چشمها به سرزمین ویرانهیی میافتند- چهاردیوارهای گلیِ پوشیده با
چادرها، خیمهها و خانههایِ گاه بی در و دیوار و کوچههای پر از آدمِ
بیکار. چند عمارتِ نیمهکارۀ بلندمنزل هم در دور و بر نمایی دارند.
در فلم همه جا سخن از خرید و فروش است. مردی که زنش را بمب کشته، اسپش را
میفروشد، با یگانه دختر کوچکش به دالر، تا خرج سفرِ برون شدن ازین سرزمین
را دریابد. پدرِ زالِ خُردسال هم که به پسر بزرگش دو زن خریده، برای زال
تهمینۀ کوچک را میخرد، با آنکه زال اسپ میخواهد.
در فلم "من اسپ میخواهم نه زن" باز هم سخن از مردمِ گرفتار در تارهای
تاریکیِ سنت است. مردمیکه تحصیلکرده و دانشآموختهش بلندگوی کارگردانِ
خارجیست.
کارگردان بیگانه که برای بازیِ نقشهای زنان، مردان، کودکان و سگان
یلهگرد، نرخ گذاشتهاست، همهجا مردمِ نادار و بیکار به دمبالش اند، تا
مزدِ نقشی را در فلمی دریابند.
فراوان سخن میتوان یافت در لحظههای درخشانِ فراواقعی خواب زال:
بارانِ اباطیل از آسمان، صداها و نالهها و هوهوی انگار صوفیانۀ آمیخته با
آواهای گنگ، دارها و آونگانِ بیجان، گورستانهای آتش گرفته، دود و غبار،
مردم سرگردان و گمراه در پی گامهای نظامیمردِ خارجی، تصویر افتاده رستم
در زیرِ پاها، بیتی روی دروازۀ بزرگی در کنار مردِ غرقِ کشیدن هیرویین و
بیخبر از عالم و آدم نشسته، نوشتهشدهاست:
چنین بر بـــســـتر خنثا که خوابانــــید عالم را؟
که گردی هم به نام مرد ازین کشور نمیخیزد
و ...
درخششِ جوانمردِ پاییز در نقشِ شاهِ کوچکی که با چپنِ سبز و قرهقلِ آشنا
ظاهر میشود، ستودنیست. این شاهکودک با سگانِ یلهگردش، اسپ برادر و زنِ
کوچکش تهمینه میرود، تا نقشی در فلمی امریکایی بازی کند ...
من این گامهای اندیشهمندانه را در سینمای سرزمینم به پدرِ بهروز، بهزاد و
جوانمردِ پاییز – که نقشهایی هم از خود به یادگار گذاشتهاند - مبارکباد
میگویم.
عزیزالله ایما
سویس – فبروری 2012
این یادداشت که سه و نیم سال پیش نگاشتهشدهاست، به خاطر برنده شدن فلم
"من اسپ میخواهم نه زن"
به عنوان بهترین فلم جشنوارۀ
سینمایی فلم کوتاه 2015 در چین، منتشر گردید.
|