کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

میرحسین مهدوی

    

 

سئوال از سرنوشت "من "

 

 

 

 

وقتی که می گویم من، این من چقدر واقعا من است؟ این من چقدر واقعا به من تعلق دارد؟ این منی که همه چیز را برای او می خواهم چقدر ساخته ی دست من است؟ من را من ساخته ام و یا خدا و تاریخ؟ البته منظورم از خدا همان ملای مسجد محل است چون همیشه از خدا نمایندگی می کند و والی و قومندان نمایندگان تاریخ اند. چقدر این آدم ها در ساختن من نفش دارند؟ خدا که بیکار نیست تا دست از همه ی کار و بار نظام خلقت بردارد و بیاید یکراست نگرانی اش را نسبت به کجی و راستی زندگی من اعلام کند. خدا نمایندگانی دارد و از طریق این نمایندگان اظهار نظر می کند. یا در عمل چنین چیزی مشهود است. در اصل هرکسی خودش نماینده ی خدا در زمین است، اما در عمل چیز دیگری اتفاق می افتد. یکی نجار می شود، یکی معلم، یکی قاضی، یکی عاشق و یکی هم نماینده ی تام الاختیار خدا در زمین.

وقتی که می گویم "من"، منظورم دقیقا چیست؟ می دانم که این سئوال سختی است. می دانم من علاوه بر این که من هستم، بخشی از تاریخ، قسمتی از فرهنگ، علامتی از جامعه و نمادی از سیاست نیز می باشم.  نه اینکه اگر پدر و مادرم ازدواج نمی کردند این من ِمن دیگر وجود نداشت. این تمام مسئله نیست. اگر فلان شاه در صده ی پنجم قبل از میلاد تصمیم نمی گرفت که در آخور اسبش به جای کاه دو کیلو طلا بریزد، حالا شاید من در یکی از دهکده های هند سرگرم خواندن کریشنامورتی بودم و هر روز به عکس گاوی درکنار گلدان روی طاقچه نگاه می کردم و سرشار از خوشبختی می شدم.کسی چه می داند؟ اگر فلان پیامبر از فلان کوه بالا نمی رفت و یک کتاب دیگر به کتابخوانه ی خدا اضافه نمی کرد حالا شاید این من ِ من اینقدر اضافه وزن نداشت. شاید من در یکی از آتشکده های فارس مصروف رقص ترکی می بودم. کسی چه می داند؟

فرض کنید که پدر و مادر من نه اهل سرخ آباد که مال دهکده ای در برتیش کلمبیا می بوند و مربوط به سرخ پوستان شمال آمریکا. حالا این من، این من ِ من قطعا چیز دیگری می بود. حالا من سرخ پوست کوچکی می بودم که خدا وتاریخ مرا سفید پوستان خام خام خورده بودند و من با اینکه قصه ی آن خوردن خوردن  ها را هنوز به یاد دارم ،خودم را به خدا و تاریخ سفید پوستان مربوط می دانستم. چون هم خدا و هم تاریخ من کشته شده اند. حالا من به زبان آنان حرف می زنم و با زنان آنان رابطه ی عاشقانه برقرارمی کردم .اما خودم می دانم نه زبان آنان مال "من"  است و نه زنان آنان.

اصلا اگر یهود می بودم چه می شد؟ چقدر "من" ِ یهودی ساخته ی دست فلسطینیان است؟ چقدر در من یهودی ترس ساکن شده است؟ چقدر من یهودی  مربوطه به همان دو کیلوطلایی است که فلان شاه در آخورخرش انداخت تا سرنوشت اسب  هایش کاملا روشن باشد؟

حالا به خودم بر می گردم، به همین کسی که حالا دارد این متن را می نویسند. همین آدم کیست؟ نه ، بگذارید سئوالم را این طوری بپرسم: نه بهتر است اصلا چیزی نپرسم. چه کسی می داند که میرحسین مهدوی چیست؟

اصلا چه اهمیتی دارد که به این مقوله ی قدیمی فکر کند؟ منظورم این است که من خودم کم کم دارم نگران خودم می شوم. این کسی که سایه به سایه با من راه می رود، این آدمی که سالهاست ادعای آدم بودن می کند،این کسی که سالهاست نام مرا روی خود گذاشته و مرا با خودش از این طرف به آن طرف می برد و هیچوقت هم به حرف های من گوش نمی دهد کیست؟. بگذارید سئوالم را این طوری مطرح کنم: این کسی که امروز این همه سئوال می پرسد کیست؟ این سئوال ها رنگ و بوی دیگری دارند. چه کسی می تواند به این سئوال ها پاسخ بگوید؟ پاسخ این سئوال ها را باید از میرحسین مهدوی پرسید اما این آدم کیست؟ منظورم این است که میرحسین مهدوی کیست و کجا می شود سراغ او را گرفت؟

من ما شاید پنهانی ترین لایه ی زندگی باشد، دشوار یاب ترین قسمت از سرنوشت ما.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۲۵۱             سال  یــــــــــــازدهم                   عقرب        ۱۳۹۴     هجری  خورشیدی         اول نوامبر    ۲۰۱۵