گاهی به مرد زندانی
از لای میله های فلزی،
که صورتش را نصف نصف نصف می کند،
نگاه کردهای؟
یا به پدری که دستانش را دراز کرده
به سمت کودکش
باآنکه فاصله میان شان برای من و تو
بینهایت مینماید…
گاهی بغل کردهای عروسک مردهات را،
در جشن سالمرگ مادرت…
آن زمان که شیطان خرمستی میکرد
بی همراهی رقصان سیهپوش ..
گاهی شده که روی تابوت دوستی خم شوی
و بو بکشی موهای تازه شستهاش را …
یا شده که بریدههای سه تا نامه را
میان دو سال و شش ماه و چهار روز باهم یکنفس بخوانی ؟
و حرف حرفش را در پارادوکس عشق و نفرت، از برکنی
با آن بخندی،
با آن بگری
و رو به روی کلمات بیفتی و غش کنی…
یکی باید به درد مشترک میان اینها پاسخ بدهد
وقتی من جراح نیستم
و قلبها را الکی به زندگی پیوند زده نمیتوانم
نه هم قادرم شادی رایگان کادو بدهم
برای آمرزش ارواح بزرگ
ارواح بزرگ،
بهای سنگینی دارند …
اصلن بیخیال،
هر چه میانهاش با خوب، خوب باشد
برای من بدبیاری میآورد
من پای خوشبختی خودم بینام
امضاء میکنم
مرا، به پایان خط بنویسید
"زینت نور"
|