سیاه یی که بال می گشاید،اوج میگیرد
وپس خورده های خود را
به روی آفتاب می تکاند
و آفتاب در لباس کهنه ی خود
از هراس نفس گیر ،پلک به هم می فشارد
باد های چسپناک
بوی برگهای پینه بسته و سنگ های پوسیده را
تا دماغ حشرات که برای جویدن ما
برای جویدن تاریخ کمر بسته اند ،میرسانند
من و عاشقانه های ذهنم
آهسته آهسته به تاراج میرویم
زیور نعیمی
|