فرصتى نيست دگر، قصه ى پاييز نگو
رو به آبادى ام از غارت چنگيز نگو
از رسيدن بنويس، آينه را خنده بده
عشق با فاصله ها گشته گلاويز ، نگو
گوشه ى چشم بگردان و كنارم بنشين
حرف نا راست - ولو مصلحت آميز - نگو
تلخى عمر به شيرينى تو مى ارزد
زهر شيرين من ! از عشق بپرهيز نگو
در من آن حوصله و وسعت دريا شدن است
با من از چشمه ى بى طاقت و لبريز نگو
تو مرا ياد بده ، تا كه خودم روز شوم
بر لب پنجره خورشید بیاویز ، نگو
|