وقتیکه دره را
تاریکی و سکوت در آغوش میکشد
وقتیکه باغ بوسه دلگیر ماه را
بر چارچوب خسته اندامهای خویش
تحمیل میکند
وقتیکه شهر را
مینار های سنگ و خیابان های سنگ
تسخیر میکنند
در من
دیوار های قلعه آتشگرفته یی
قد راست میکند
وقتی سکوت در گلوی تنگ
بیداد میکند
در من خرابه یی
از سنگ و چوب دهکده ی دور و تنگدست
آواز میدهد
تنهایی و کشاده گیی زخمهاش را
وقتیکه باد
کاکل دوشیزه بید را
بر روی شانه های تّرِش ناز میدهد
در من جوانی یی
از کوتلی تمام زمستان تمام برف
سوی بهار و باغچه آغاز میشود
دستان باد
از کاکل خیالی دوشیزه کم مباد
اول عقرب ۱۳۶۴
لوگر
|