من خشك خشك خشكم تو رود بار جارى
من يك سكوت تلخم تو يك سحر قنارى
من شعله يي شكسته در آستان مغرب
تو يك طلوع سبزي از شهر شب فرارى
من يك شب غميم بي ماه بي ستاره
تو بامداد روشن تو صبح يك بهارى
در من ترانه ها بود شور جوانه ها بود
در تو هواي جنگل در تو صفاي يارى
اينك شكسته بالم گمنام و بي جلالم
گم كرده آشيانه گم كرده برده بارى
گم كرده خويش دل ريش ريش ريشم
باور شكسته و زار تو باورم ندارى
پيدا نمايي بازم اي يار اي نيازم
فرياد كن سكوتم با شعر بيقرارى
من سرد سرد سردم بنشسته چشم در راه
تاتو برايم اى دوست خورشيد را بيارى
تو رفته دور دوري بيزار از درنگي
من بسته پا درختم تو رودبار جارى
ليلا صراحت روشنى
|