ما هنوز باچشمهاي بسته وکور
به گذرگاهی مهتابی میرویم
که نسلهاي نحسی در دیارش زنده اند
وحقش را به تا راج میبرند
زنجیر سر نوشت من به دست خداست
وسر گردانی ام را در کوههاي تشنهي بدخشان
جاري میسازد.
تا به تسلیمی پستی تن دهم
هیچ کس نمی داند چنین نخواهد شد
من با تن گناه آلود وعریان خویش
به کوچههاي سبز آ شنایی
با سرود بلند وفاتحی پرسه خواهم زد،
در دیار من
گامها تهی از فکر بلند آ زادیست
و کوچه به ناتوانی خویش چندان گریسته است
که چشم داشتن را فرا موش کرده
من روزگار را سر گردان خواهم کرد
در خطوط غریب دستان خودم
تا در این گمراهی عجیب
دست به پیشانی اش بزند. |