کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

ظاهر تایمن

    

 
غربت، داستان کوتاه

 

 

 

بادِ سردِ صبح زمستانی زوزه کنان خودش را به در و ديوار می کوبيد. دانه های برف در نيمه تاريکِ صبح سرد، هراسان در هوا می رقصيدند.
قرچ قرچ شاخه های عريانِ درختان، سکوت صبح را از هم دريده بود.

باد با بوسه ی سردش صورتم را می نواخت. از ترس اينکه مبادا بيافتم، آهسته آهسته گام بر می داشتم.
با هر گامم يخ ها با صدای خفه یی زير پايم خرد می شدند. شيطنت بچگانه یی صدای شکستن يخ را به حظ دل انگيزی در من بدل می کرد. چند دقيقه یی به همين گونه راه رفتم تا به ايستگاه سرويس رسيدم.

زير سايبان ايستگاه مثل هر روز پر از چهره های آشنایي بود که همه ی ما صبح را از آنجا با هم شروع می کرديم. با همه ی بيگانگی مان، آشناهای غريبه ی هم بوديم. رابطه ی ما با همديگر از مرز لبخند به مشکل فراتر می رفت.

در چُرت و خيال خود در گوشه يی منتظر سرويس ايستاده بودم، که حس غريبی چشمانم را به گوشه ی سايبان کشاند. در ناخود آگاهِ از انتخاب، متوجه شدم کسی مرا از دور می پايد.

در زير نورِ پريده رنگ ايستگاه، پير مردی را ديدم که بر پايه ی چراغ تکيه داده، خيره متوجه من است. وقتی ديد که توجه ام را جلب کرده، با لبخندی که به سرعت از چهره اش فرار می کرد، شروع کرد به طرفم آمدن. در چند قدمی ام نارسيده، خيلی عادی، با انگليسی نيمه شکسته یی گفت: صبح بخير!

بی اينکه معطل جوابم باشد. خونسرد کش عميقی به سگرت اش زد و دود خاکستری رنگ سگرت را از بينی و دهانش بيرون داد. بخار تنفس و دود سگرت لحظه یی کله اش را در ميان گرفت. چون توته بلوطِ نيم سوخته، سر و صورتش بين دود و بخار گم شد.

دل و نادل در جوابش سر تکان دادم. حوصله ی گپ زدن نداشتم. چشمانش در شتابِ نامأنوس به طرفم دقيق شدند. سکوت آزار دهنده یی، چند لحظه را به سرعت بلعيد. وقتی خاموشی ام را ديد، به آرامی شروع کرد به اسپانيايي گپ زدن.

صدا و زبان بيگانه اش، با موسيقی و آهنگ غريبی در فضا می پيچيد. چند نفر با کنجکاوی متوجه پيرمرد و من شده بودند.

نگاهش زمين کانکريتی را هدف گرفته بود. مثل اينکه داشت پيام کانکريت و يخ را برايم شعر می سرود. دفعتاً از اسپانيايی گپ زدن ايستاد. به انگليسی ازم پرسيد: اسپانيايی استی؟
لحن صدايش طوری بود که شايد می خواست اسپانيايی باشم. گويی در این بینگانه گی دنبال نقطه مشترکی می گشت. با ناباوری در چشمانم نگاه نافذش را دوخت.

نه ي بی معنايی تحويل اش دادم. مثل اينکه از جوابم راضی نبود. با سماجت گفت:

قيافه و شکل اسپانيايی ها را داری!
حيران ِ بودن ِ خود شدم. چيزی نگفتم.
اين بار گستاخانه آن طوری که از صدايش قهر می باريد. گفت: پس از کجا استی؟
نمی دانستم جوابش را چی بدهم. خواستم چيزی نگويم و دنباله ی اين گفتگوی جبری را در همينجا قطع کنم، که ناخواسته گرهِ زبانم باز شد. گفتم: چه فرق می کند که از کجای اين دنيا باشم؟

جوابم پيرمرد را بر افروخت. تو گويی در سر انجامی از بی خبری، هويت اش را زير پا کرده باشم.
خودش را کمی ديگر به من نزديک کرد. با خشم، چشم در چشم ام نگاه انداخت. مثل اينکه می خواست در مغزم رخنه کند. با صدای بريده یی گفت: فرق می کند، خيلی هم فرق می کند.
آدمها هنوز به آن مرحله ی از انسانيت نرسيده اند که هويت اصل و هويت فرد شان جدا از هم زيست يابند. تو بخواهی يا نخواهی دو تای از خود استی!
دو تای جدا، ولی يکی.

با غضب ادامه داد: نمای گمنام آدم های مثل تو، روح تحقير شده يی را می مانند، که از غربت خويش ننگ دارند. با تلخ - خندی بر لب، پرسيد: می ترسی؟
از چه زيادتر خوف داری، از غربت يا بيگانه گی؟
يا شايد از هر دو!
هر دو کلاف سر در گمی اند، که ترا می سازند.

با ترديد، مثل اينکه داشت به من طعنه می زند، ادامه داد:
غربت تو با هويت ات، موازی راه می روند. مثل تو و سايه ی تو، دنبال هم، پهلوی هم!
اين است که پهنا و ژرفنای هستی ی ترا در اينجا چيز ديگری می سازد...

پيرمرد با گپ هايش روانم را برمه می کرد. مرا به سوی کشفی از خودم در خود رها می کرد.
خود را کشف نکرده در غربتی از خود گم می شدم. هول و هراس در روانم بيدار شده بود.

سوال اش را دوباره پرسيد: حالا بگو از کجای اين دنيا می آيی؟

بی اينکه معطل جوابم باشد. ادامه داد: جوابت به من خالی از اشکال نخواهد بود.
شايد جواب تو هر تصويری که از تو در ذهن ام ساخته ام را خراب کند. می بينی که من هم ترا به شکلی می بينم که می خواهم!

در مکثی با نگاه اش، همانگونه که لبخند می زد به من فهماند که منتظر پاسخم است. سوالش اين بار معنای ديگری يافته بود. فراسوی محل تولد و کشورم می رفت. در يک آن در فرا-خطی از بود و نبود خود در تنگنا قرار گرفته بودم.

خواستم بگويم من از افغانستان استم و چيغ بکشم که همه بشنوند. گپ اش يادم آمد که گفته بود:
"شايد جواب تو، هر تصويری که از تو در ذهن ام ساخته ام را خراب کند. می بينی که من هم ترا به شکلی می بينم که می خواهم !"

بی اينکه چيزی بگويم از او دور شدم. می ديدم که با چه استهزا و تحقيری نگاهش مرا دنبال می کند.
از آن به بعد هر روز صبح که به ايستگاه می رسيدم. با وسواسی چشمانم دنبال پيرمرد می گشت. در گمانم، گم شده یی را در خود می پاليدم که برون از من بود.

پيرمرد بعد آن صبح، دگر هرگز گامی به سويم نگذاشت. من هم نمي دانم چرا با واهمه ی عجيبی، از نگاهش می گريختم ...

_____________________________
پ.ن:
این قصه را سالها پیش چندی بعد از "یازده سپتامبر" ۲۰۰۱ نوشته بودم. با کمی تغییر و ویرایش آنرا دوباره اینجا می گذارم.

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۲۴۸               سال  یــــــــــــازدهم                    سنبله/میزان        ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی      شانزدهم سپتمبر     ۲۰۱۵