برای ما آواره گی مفهوم کاملا آشنایی است. نزدیک به چهار دهه است که با
آواره گی زندگی کرده و آنرا در به شیوه های مختلف تجربه کرده ایم. نزدیک به
چهار دهه ی متوالی است که نه در خانه ی خود ما فرصت و امنیت زندگی فراهم
است و نه دروازه ی خانه ی همسایه ها و دوستان به روی ما باز است. ما مانده
ایم و یک انتخاب بسیار تلخ. رفتن و رفتن به امید رسیدن به جایی که بتوان
ارامش و قرار از دست رفته ی خود را در آنجا بازیافت. به همین دلیل معنای
مهاجرت را به خوبی می دانیم. وقتی که شهروندان عراق یا سوریه آواره ی کوی و
برزن دیگران می شوند، ما می دانیم، ما به خوبی و به تلخی می دانیم که آنان
چه حال و حسی دارند. ما به درستی می دانیم که در دل یکایک آنان چه شوری
برپاست و چه رنجی سینه ی آنها را شکار کرده است. ما می دانیم که تحمل
نگاههای پرسشگر و سرزنش کننده ی دیگران چقدر دشوار است. خانه ی خودت خراب
است، یعنی سالهای سال است که خراب شده است. هرچند تو نقشی در آن خرابی ها
نداری اما آن خانه ی خراب در تو و در سرگردانی ات نقش جدی بازی می کند. به
همین دلیل می خواهی گم نام باشی، می خواهی کسی نداند که اهل کجایی و خون و
خمیرت ساخته ی کدام خاک است. اما مگر می شود؟ خاک بخش جدایی ناپذیر هویت
توست. به همین دلیل هر سوری باید پاسخ گوی خراب کاری های بشارالاسد و
ابوبکر بغدادی باشد. هرکسی می داند که یک شهروند عادی سوری نه ابوبکر
بغدادی است و نه ربطی به بشار الاسد دارد اما همین که پای پرسشگری به میان
می آید، هر شهروند سوری متهم به دست داشتن در بحران سیاسی سوریه است. به
همین ترتیب هر عراقی باید بهای خراب کاری های صدام و دیگر رهبران زنده و
مرده کشورش را بپردازد.
طالبان که رفتند افغانستان دوباره افغانستان شد. قرار بود که این خاک بی
قرار دوباره قرار بگیرد و آرام شود. مردم گروه گروه به کشور باز گشتند و
تصمیم داشتند که برای همیشه آنجا بمانند. گرد آواره گی صورت همه ی ما را
کبود کرده بود. وقتی بتوان در آغوش وطن آرامید، حتی اگر کمی گرسنه هم باشیم
شیرین تر از شکم سیری در کشورهای دیگر است. مردم با امید زندگی و ماندن به
وطن بازگشتند اما وطن گویا تنش هنوز در آتش نفاق می سوخت، اما وطن گویا تنش
هنوز درشعله های زیاده خواهی ها می سوزد. گویا این تن خسته و خون آلود هنوز
که هنوز است باید میدان جنگ فرزندان ناخلفش باشد. جایی که جنگ باشد، جایی
که خون زبان رسمی آن سرزمین باشد، زندگی تعطیل است و نمی توان امیدی به باز
شدن دروازه های زندگی داشت.
بازهم کمر به آواره گی بستیم. باز هم آواره گی را به ماندن در زیر آوار جنگ
ترجیح دادیم. هی میدان و طی میدان، ازیک شهر به شهر دیگر، از یک کشور به
کشور دیگر. به هر شهری که رسیدیم و در هر دیاری که پا گذاشتیم تنها چیزی که
ثابت ماند بی پناهی و آواره گی ما بود.
هرچه بیشتر به دنبال پناهگاه می گردیم بی پناه تر می شویم. خانه ی ما نیز
دقیقا جایی شده است که از آن آواره گی آغاز می شود، جایی که آرامش و قرار
سالهاست از آنجا فرار کرده است. به دیار دیگران که می آییم بازهم همچنان بی
پناه می مانیم. دیگران خیال می کنند که همه ی افغان ها بچه ی خاله ی اسامه
بن لادن اند و یا هر افغان نسبتی به ملا عمر دارد. هرچقدر هم توضیح بدهی
بازهم بی فایده است. در میان این همه آدم، در هیاهوی این همه نگاه های
پرسشگر، حتی یک نفر هم نمی گوید که هر افغان بچه خاله ی مولانای بلخ است،
هیچکس، کسی نمی گوید که ناصر خسرو هم از همین خاک بوده است، نه نمی گوید.
همه خیال می کنند که ملاعمر یک بیماری واگیردار است. خیال می کنند که ملا
عمر مثل طاعون است که وقتی به شهری پا گداشت همه ی آن شهر را باید سوزاند.
ما آواره ایم، ما سالهای سال است که آواره ایم و درد آواره گی را با جان و
خون خود تجربه می کنیم.
|