آفتابي که نیست، دلتنگم ، در دل شب بيا قدم بزنيم
هر دو دريا شويم سيلابي، سخن از انتظار كم بزنيم
خسته از نكبت سپيد و سياه ، خسته از واژه ی خدا حافظ
آسمان دگر بیاراییم، طرح رنگين كمان رقم بزنيم
اشك هايم به گونه مي رقصند، بسکه تکرار می شوم از درد
روی لبهای بسته ی خاموش، كاش از ساز خنده دم بزنيم
لحظه ها گله های گرگ شدند، بره يی در خیال من مرده
روز هم امتداد شب ها شد، كاش تقويم را به هم بزنيم
در مسیری که رفته ام تا حال، بیتویی تاج می زند به سرم
خسته از سرنوشت لعنتي ام، سرنوشت دگرقلم بزنيم
ص. عنبرين
در دور دست ها
وقتي شعر هايت مي تابند
شب روي دست هاي صبح
جوان مرگ مي شود
در دور دست ها
زني شعر هايت را مي خواند
و با بودنت
گونه هاي دم كرده ي زندگي را مي بوسد
در دور دست ها
زني كنار دفترت سر مي گذارد
و لاي دفترت
گل سرخ .
|