از آن از واژه ها
معشوقه های جامه نارنجی
برای خویش میسازم
از آن با چشمهای خسته
این تابوتهای شاد قبرستان سرد از درد شبها را
به بازی با امیل آسمان بّلبّی
دل می فریبانم
که کشتن را نمی دانم
که کشتن را نمیدانم
دگر ها خاک را بیمار میبخشند
من عاشق
دگر ها نعش بالین مرده
من زخمی
دگر ها خاک را
با گامهای مُهره ها آلوده میسازند
من
دامان این معشوقه را
خواب عروسان چمن
خمیازه میبندم
از آن اینجا بجای زندگان عمر ها خاموش
با مرده های سالها فریاد
همدم
همگریبانم
که کشتن را نمیدانم
که کشتن را نمیدانم
۸ میزان ۱۳۶۴ لوگر
|