امروز چادری به سرم کن که میرویم
حتی اگر گلوله ببارد ز آسمان
حتی اگر صدای بمی اید از گذر
حتی اگر خلاصه شود مرگ من به آن
امروز من کنار در پنجره ز صبح
نقش تو را میان تن کوچه دیده ام
در این نمای کوچک خاکی به زعم خود
آهو شدم به دشت خیالش رمیده ام
امروز شوق دیدن رنگست به جان من
زیبا چو نقش ساقی پیمانه میشوم
امروز در میان تن هر چه غم بود
یک رخنه شادی چون رهه میخانه میشوم
اری بیا که پرسه زنیم در وجود شهر
در سرزمین خون و فغان، اقتدا کنیم
اینجا که قلب مهر و وفا را فسرده اند
افسانه یی ز جنس محبت بنا کنیم
چوری بخر، بده که بپوشم به اختیار
شادی ز طرفه های دو دستم رها شود
وقتی برای تو به دعا میشوند بلند
از شادی نهفته به روحم، صدا شود
امروز در تلاطم احوال شوم شهر
با تو میان کوچه چه زیبا نشسته ایم
نی ترس مردنست و هراسی ز انتحار
ما عقد مهر بودن و ماندن چو بسته ایم
دستم بگیر و برکه یی از ارغوان فشان!
با هر قدم به چشم گذر، لعنتی فرست
بگذار این تلاوت ایات عشق ما
خنجر شود به جنس هر آن مرد زن ستیز! |