لحظه ها
لحظه ها دشنه به کف!
لحظه ها مرگ، خطر!
سفر تلخت را
منزلی هست مگر
دور از حد نظر!
گوش کن همسفر!
در گذرگاه چنین
خشم آباییت از یاد مبر!
لوگر
۱۴حمل ۱۳۶۴
دیوار ها
کوه با آهی برون آمد زخویش
دشت با فریادی از خود در شکست
ده جبین آزنگ زخم خویش ماند
دره تابی خورد و در آتش نشست
سیل خشم از جان جنبانید شان
باز هم دیوار های کهگلی!
۷ جوزا ۱۳۶۴
کابل
تو نمیدانستی
تو نمیدانستی
که به این دخمه تاریک
آفتاب از چی طرف میتابد
تو نمیدانستی
که تو میمانی و دشت
که تو مانی و دردیکه علفهای بیابان داند
تشنگی!
تنهایی!
و درختان حتی
از سرت
سایه ها شانرا بر میدارند
تو نمیدانستی
که تو میمانی و لبخند بجا ماندۀ خشک کاریز
از گذشته
که تو میمانی و خاموشی تو
(خاطره ای)
( گرد طوفانزدۀ صحرایی)
تو نمیدانستی
که زمین
لعنتی میگردد
سر بر آوردن و گُل کردن را تو نمیدانستی
که زمان جلوۀ بی تمکین
میدهد
عمر را اینچنین از بّرِ خود رد کردن
عشق را
مادر را
اینچنین بوسه به پیغام شدن
همزبانان تو اما
همنشینان تو اما
سنگها، هرز گیاهان بیابان و یگان پارۀ ابر ولگرد
و یگان زاغ زخیل افتاده
خوب میدانستند
که اگر خندیدی
طرح دیوار فرو ربخته را میماندی
و اگر داد زدی
مرا
نقش دلگیر اجاقی همه خاکستر را
در زمستان سحری
همزبانان تو میدانستند
که زبانت علفی بود و سرودت سنگی
تو نمیدانستی
۲۸/۰۶/۱۳۶۴
لوگر
|