رنگهای کودکی دیگرگونه اند
درختها گنجشکی اند
گلها عسلی
و آسمان رنگ چهچه ی غچیها را دارد
در کودکی
آبها بوی مادر میدهند
آفتاب چشم خداست
و شب گیسوی بلندیست
که از آن ستاره می بارد.
*
آدم ها تغییر میکنند
شهر ها دیگرگون میشوند
کوچه ها به خیابانها مبدل می شوند
اما خاطرات کودکی عوض نمی شوند
*
در میانسالی
رنگها کمتر به چشم می خورند
درختها تنها چوبی اند
گلها با خارهای شان شناخته می شوند
و به آسمان فقط وقتی نگاه گذرا می اندازی
که میخواهی بفهمی برای چتر نیازی است یا نه!
در میانسالی
در آبها بوی مادر میجویی
بی آنکه به خدای یک چشم بیندیشی
یا ستاره ها را از گیسوی کسی بچینی.
درمیانسالی
آدم ها بی هیچ تغییری
بوی روزمرگی میدهند
شهر ها ایستا میمانند
کوچه ها دلگیر و پُر بوی کهنگی
بیهودگی را فریاد میزنند
درمیان سالی
پناه میبری به کودکی ها
روزهایی که رفته اند و هرگز برنمیگردند. |