سنجاق هاي كشف هايم
را نگاه ميكنم
حسي غريبي روي رگ هايم جاري ميشود
و
به اين عصر مي انديشم
كه
موهايم را با واژه عشق ميبافم
چادر كتاني سر دارم
شعرهايم گرم اند
و
براي زمستان زغال سنگ و هيزم ضرورت ندارم
تنها وقتي خانه ي من امدي
براي غذاي شام
كمي انسانيت بياور.