کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

مریم محبوب

    

 
نیمه ی پنجشنبه شب - کابل

 

 

کودکان مست خواب بودند و رویا های رنگارنگ می دیدند . جوانان مست و سرشاد ، ابریشم خیال می بافتند . دخترکان موی عروسکان شان را بافته بودند تا فردا صبح دیکچه پزانی کنند . پدران و مادران ، در کنار فرزندان شان ، سر به آرامش نهاده بودند و خواب های طلایی می دیدند .
خانه ها و کوچه ها ، در آرامش و سکوت غرق بودند . خواب سنگین و سکوت لذت بخشی ، شهر کابل را در آغوش گرفته بود . در آن نیمه شب حتی مورچه ها و خزندگان هم خواب بودند . کابل در بستر خواب ، می لولید و پهلو به پهلو می شد و خستگی روزانه را از تن بدر می کرد و خوش خیال می رفت که فردا ، قبراق و استوار از خواب بیدار شود و در بعد از ظهر نماز جمعه را برپا دارد !
عروس و داماد ، در تب فرداشب عروسی ، خواب های سبز خوشبختی را می دیدند و لذت حجله را در ذهن و روانشان بار بار تکرار می کردند .


زنی به کودکش وعده کرده بود که برایش یک کتابچه و قلم نو بخرد و کودک در رویای خوش ، به خواب رفته بود .
مادری به پسر جوانش وعده کرده بود که فردا به خواستگاری دختر همسایه که فرزند شیفته آن شده بود ، به خواستگاری برود .
پدری قرار گذاشته بود که کودکان شوخ و بی گفتش را ، فردا برای میله به قرغه ببرد .
بیوه زنی با خود وعده کرده بود که فردا چون جمعه است و ثوابش بیشتر است ، با تنها یتیمش ، سرگور شوهرش برود .
پسر جوانی به نامزادش وعده کرده بود که برای گرفته عکس یادگاری ، فردا که جمعه است به باغ بابر بروند .
شورنخود پز ها ، بولانی پز ها ، دست فروشان و دوره گرد ها ، خوراکی ها و کالا های بیشتری تهیه کرده بودند . چرا که فردا جمعه بود و بازار شلوغ و پر برکت با رونق بیشتر و بهره بهتر . فردا جمعه بود . صد ها هزار برای خرید از خانه ها بسوی بازار و مارکیت روانه می شدند . شهر کابل به چنین برنامه یی برای فردا ، به خواب رفت .
اما آسمان شهرکابل ، دل نگران بود . چهره اش دژم بود . تف گرما ستاره ها را کم نور ساخته است . ستاره ها از هم می گریختند . حس ترس ، نیمه شب کابل را فرا گرفته است . آسمایی این حصار شکسته و زخمی کابل ، خواب دیگری می دید . خواب ترسناک و سراسر وحشت .


چرا که دیوی دیده بود . دیوی خونخواره و مخوف که در زیر چتر سیاه شب ، بی سر و صدا داخل شهر می شد . دیوی به بزرگی شهر که از دهن و بینی اش ، آتش فواره می زد . دیوی که به هیچ چیز شباهت نداشت جز به اسلافش . پیش می آمد و پیش می آمد و پیش آمد . نفس می زد و هُرم نفس اش می خواست زمین را در جایی چاک دهد که گنجایش خودش را داشته باشد . جایی که معصومین زمین خواب امید های خود را می دیدند . جایی که کودکان برهنه پا ، کتاب درسی شان را به تاق نهاده بودند و بازیچه های شان را زیر سرشان ، تا فردا را خوش بگذرانند و کوچه پسکوچه ها را با غلغله و هیاهوی شان ، زندگی بخشند .
دیو نزدیک می شد و آسمایی در سنگینی و صبوری خود ، ساکت بود .


دیو همان جا ایستاد و رو به آسمایی کرد و گفت :
_ آتش من را تاب نتوانی کرد .
آسمایی گرفته و غمین گفت :
_ پایداری من را تاب نتوانی کرد :
دیو رو به آشیانه کودکان و جوانان نمود و گفت :
_ الله اکبر
و باری نگاه به آسمایی افگند که خاموش و پا بر جا نظاره می کرد ، گاه به شهر خواب رفته و گاه به او می نگریست :
_ چرا اینگونه به من می نگری ؟ مگر در چهل سال گذشته با نعره تکبیر مردم را نکشته اند ؟
آسمایی گفت :
_ گشته اند مگر تو چرا؟
دیو گفت :
_ ما از یک جنسیم . از همان جنسی که قابیل هابیل را کشت .
آسمایی تعجب نکرد . می دانست که برادرکشی تاریخ دیرینه یی در این سرزمین دارد .
دیو بار دیگر نعره کشید
و انفجاری به قدامت قرن ها و سده ها


این را آسمایی شنید و گریست و من و تو این جا گریستیم .
 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۴۵                  سال  یــــــــــــازدهم                     اســـــد        ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی       اول اگست     ۲۰۱۵