پنجرهها را میبندم
هوا بايد همان بيرون بماند
هوا بوی خون میدهد
بوی باروت
بوی گلوی بريدهی سربازان
بوی لاش سوختهی دختری كه هر روز جان میكند
در كنار مكانهای مقدس
و در كنار مكانهای نامقدس
هوا بوی اشكهايی میدهد
كه میدوند دنبالِ يك لقمه نان
دنبالِ كفشهای مُدل بالا كه سوار شيكترين ماشين میشوند
و بوی خوراكها را با خود میبرند
هوا بوی دردهای مادری میدهد
كه میداند فرزندش را دوباره نخواهد ديد
پنجرهها را بايد بست
هوا بوی مرگ میدهد. |