صدایی در دالانِ ارگ پیچید:
-در همه ی جهان بی سانی – شاه شاهانی-
پیرمرد، وارخطا و دست پاچه، سرش را بلند کرد. با کنجکاوی این طرف و آنطرفش
را پالید.
صدا دوباره فضا را انباشت:
-واقعن که تو پادشاهی! -
پیر مرد که حالا کمی ترسیده بود. زور زده گلویش را صاف کرده، گفت:
من؟
صدا: "بلی تو!"
جشنِ تاج پوشی ات را به یاد داری؟
کاکاهایت را به یاد داری؟
وقتی که از کُشت و خونِ "خالق" و یارانش فارغ شدند. به فکر تاج و تخت تو
شدند.
یادت می آید؟
پیرمرد حیران بود چه بگوید. که صدا دوباره به غرش درآمد:
وقتی تاجِ شاهی را سرت می گذاشتند. کله ات رنج وزن طلا را نتوانست بکشد.
سرت را تاج آزرد. گفتی که:
من شاهم. بی تاج یا با تاج!
پس جور تاج را چرا باید کشم؟
درباریان و سردارانِ چاپلوس، با لبخند های احمقانه، گپ ترا تایید کردند.
آمرانه گفتی، من شاهم از پدر شاهم.
چه با تاج یا بی تاج!
درباریان لبخند برلب، به یک صدا گفتند:
شما شاهِ ما، بی تاج یا با تاج!
صدای درباریان فضای ارگ را در خود انباشت و با همهمه ی آهسته آهسته خاموش
شد.
قندیل های قصر جرینگ جرینگ لرزیدند. جارچیانِ دربار خبر تاج پوشی ات را در
شهر ها با دهل داد زدند.
آنروز در شهر ها، خیلی از مردم پای کوبیدند و رقصیدند. بی اینکه بفهمند
چرا.
میدانی؟
پیرمرد ترسیده و خاموش، از شور خوردن مانده بود.
در دربار همه را سکه ی طلا دادند. سکه ها، با نقش صورتِ تو تزیین شده بود.
معلوم نبود که تو در طلا می درخشیدی یا طلا در تو؟
شاید هم هیچ در هیچ !
درباریان سکه ها را با احتیاط در جیب هایشان گذاشتند. همه خوشحال بودند. می
فهمیدند که نا ترا داشته باشند، طلا دارند.
در شهر ملا های آراسته با با لنگی های ابریشمی و چپن های مزاری. ترا سایه ی
خدا خواندند. برای بقای تو قران خواندند. با دعای شان فتوای نذر دادند.
خیلی ها تا ترا دیدند ساده دلانه دستانت را به چشمهای خویش مالیدند.
آدمهای که دو برابر تو عمر داشتند دولا روبرویت دست به سینه ایستادند.
برایت عمر دراز آرزو کردند.
ما همه خوشحال ترین مردم دنیا شدیم. هیچ نداشتیم و غم هیچ نداشتیم.
مغرور از این بودیم که "یونیفورم" شاه ما را ناپلیون هم ندارد. درلباس
عسکری چه آراسته و پر وقار معلوم می شدی.
نه بوی باروت می داد و نه گرد نبردی رویش نشسته بود. تو بودی خیلی خوب بود.
دنیای دیگری داشتیم. -کس به کس کار نداشت-.
شاید هم هیچ کس به کسی کار نداشت. واقعن این از کرامات تو بود. هرکه در
خودش می غلطید و می چاپید.
دزد و پلیس در همزیستی دعای بقای ترا می خواندند. خمار درِ میخانه به نام
تو میگشود. عریضه ها و در خواست ها با بانک نوت های شاهی وزن می شدند.
تو بودی بدی ها چه "خوب" بود!
مردم در فقر و جهل با سرود شاهی می رقصیدند.
تو بودی بدی ها چه "خوب" بود ...
__________________________________________
پ. ن : این چند سطر را سال ها پیش از مرگِ ظاهر شاه، شاید کم و بیش، بیست
سال پیش نوشته ام. ولی هیچگاه فرصت میسر نشد که آنرا نشر کنم.
|