کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

شهلا لطیفی

    

 
آرمان عیدی

 

 


آرمان پسربچه، تندرستی مادرش بود. دستان لرزانش پارچه نان خشکیده را در بین گیلاس رنگ و رو رفته چوبی که آب شیرین را در خود داشت غوطه میداد: بگیر مادر، خاله گفت که برایت قوت میدهد.
چشمان خواب آلود زن، نیمه باز شد تا لقمه را از دست پسرکش برباید:شما هم خوردید؟
پسرک با راحتی جواب داد:بلی، ما هم خوردیم.
زن با اطمینان دهن باز کرد. پسرک لقمه مرطوب شیرین را در بین دو لب خشکیده زن جا داد:خاله چند دانه سیب هم آورده است،گفت که از باغ مدیر چیده است.
زن با تبسم ضعیف جواب داد:راستی؟
پسرک بی درنگ پاسخ گفت:بلی!آیا برایت قاچ کنم؟
مادر با دلسوزی جواب داد: نه با خواهرهایت تقسیم کن. آنها هر سه کجا استند؟
پسرک جواب داد:هر سه شان با خاله رفتند. خاله می خواست تا آنها را شست و شو بدهد.
چند قطره اشک گرم در دو کنار رخسار زن به ریختن گرفت: خداوند خیرش بدهد.
پسرک با حوصله که به دهن زن ذره ذره نان تر را جا می کرد، به گفتار ادامه داد:باید قدری دیگر هم بخوری مادر.زن با شکیبایی به پسرک نگریست :دگر نمی توانم، قدری آب بیاور..و ای کاش تو هم با ایشان می رفتی.
پسرک با مهربانی خندید: و ترا اینجا تنها می گذاشتم؟ زن با تبسم، معقولیت پسرکش را تایید کرد.
پسرک فقط چارده سال داشت اما منطق و روحیه اش عظیم تر از جسامت و سنش بود. گرچه به خود افتخار می کرد که یگانه مرد فامیل است و صاحب حق و امتیاز، لیکن بعضی اوقات برای عمرش که فقط آغشته با مسؤلیت ها بود، افسوس می خورد.پدرش را که دو سال قبل در حادثه ی انتحاری از دست داد، دو چیز را هم کسب نمود:حوصله مندی و راه مرد بودن را که باید هم، چنان می بود. در چنین شرایط باید مرد می بود، برای نجات خود و خانواده اش از احتیاج بودن به پول و نابودی و هم از برای حفظ وقار مادرش. اگرچه مادرش خیاط خیلی خوب بود، لیکن همیشه برایش کار و مشتری مساعد نمی شد، فقط در اطراف هر عید و نوروز که آن مزد زودگذر برای شان کافی نبود. لهذا پسرک باید کسب پدر را تعقیب می کرد البته با قدری حجم کمتر از پدرش. پس پسرک هر روز به مانند پدر به مارکت کلان می رفت تا سبزی، بادمجان، لوبیای سبز و میوه ای بته ای را دسته دسته در کنار دکان قصاب که رفیق پدرش بود بعد از مدرسه بفروشد.
پسرک خیلی زیرک بود,محصولات فصلی را دقت می کرد و هم با خوی ملایم و مهربانش، مشتریان را بار بار به خود می کشانید و نظر به نرخ روزانه ی بازار، میوه جات خوب را هم در لای سبزی های خوشرنگ جابجا می کرد تا فروش رونق بگیرد و هم تا به مشتریان محصولات گوناگون را ارزانی کند.
با آن همه هوشیاری عمده ترین چیز را هرگز فراموش نمی کرد-خواندن کتاب های مدرسه اش را.
و همواره نزد خود می گفت: آرزوی مادرم را باید روزی تکمیل نمایم.
امروز که مادرش از تب می سوخت و از درد شکم می نالید، برای پسرک و خواهرانش که هر سه از وی کوچک تر بودند روز دشواری بود. زن همسایه که خود با فرزندانش روزگار مشقت باری داشت صبح برای زن بیمار دو نوع نوشابه آورد و به پسرک گفت: نوشابه غلیظ، شیره ای دانه های آلوبالوست که در خانه داشتم و جوش دادم چون برای کلیه(گرده های) مادرت خیلی مفید است.
پسرک با کنجکاوی پرسید:مگر چطور میدانی که بیماری مادرم خرابی گرده هایش است؟
زن با مهربانی جواب داد:خوب، من خود عین نوع درد را کشیده ام، فقط گرده هایش چرک کرده اند و اگر تا فردا تبش خفیف نشد باید نزد دکتر برود.
پسرک با پریشانی پرسید: چطور مگر؟ ما پول نداریم.
زن به روی پسرک دست کشید: من این بار ازش غمخواری می کنم. آن لباس های دست دوزی را که مادرت طرح و دوختش را برایم تکمیل کرد، چند روز پیش به قیمت بلند فروختم. تصادفأ در همسایگی بوبوجانم یک خانواده از آلمان مهمان دار است. خانم مهمان از هنر دست دوزی من شنیده بود. خوب، با دیدن رنگ ها و دست دوزی ها به یک بارگی شیفته همه گردید و تمام لباس ها را با قیمت اصلیش خرید. مادرت راست می گفت که خوش نیتی روزی سخاوت می آورد. به هر صورت، اکنون باید حق زحمات مادرت را بپردازم و هم برای شما بچه ها عیدي هدیه کنم.
پسرک ناگهانی با هیجان خندید:عیدی، وای که از عید کاملأ یادم رفته بود.
زن با دست محبت، موهای نرم و پرموج پسرک را نواخت :میدانم و حتمأ تا روز اول عید مادرت هم به پا می ایستد، غصه مخور!
پسر با امیدواری به زن نگریست و شعاع رحمت را در خط های جبین زن خواند و دانست که دنیا پر از چالش است با پیروزمندی و ناکامی ها چون گفته ای مادرش که همیشه برای تسلیت پسرش بار بار چنان نکته شماری میکرد. اما امروز پسرک دانست که دنیا پر از امید هم است و هم شامل خوبی های آرامش دهنده ای است که در تاریک ترین لحظه های ناامیدی چراغ راهت می شوند.
پسر با چشمان اشک آلود رخسار داغ مادرش را با حس شکرانگی بوسید تا زن را مطمئن بسازد که همه چیز بهتر خواهد شد. و با آن حس، نوشابه دوم را که برای پاک کردن کلیه ها بود، قطره قطره در دهان زن بیمار ریخت تا شود که مادرش زودتر از روز عید به پا بی ایستد.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۴۴                  سال  یــــــــــــازدهم                      سرطان/اســـــد        ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی       ۱۶  جولای     ۲۰۱۵