مقدمه
جریان زندگی امروز به سمتی می رود که افراد برای بهره کشی ازمردم به هر
وسیله ای روی می آورند. این بهرهکشی
تنها به سمت مسائل اقتصادی نرفته و تمام جنبه های زندگی اجتماعی را نیز در
بر می گیرد. همان طور که در مجموعه داستان «قطعهایاز
بهشت» می خوانیم که فرد یا افرادی از هر وسیله ای برای بزرگ کردن خود و
استثمار دیگران استفاده می کنند.
در داستان دوچرخه از بی هویتی و افسردگی اجتماعی فردی که دچار بهره کشی شده
است می خوانیم. همانطور که مارکس اعتقاد داشت، هر فرد سرشت خود را باکار می
آفریند؛ ولی، وقتی نتیجه مثبت خود را در چند مورد پیاپی نداشته باشد فرد
دچار بحران هویت اجتماعی می شود، درست مانند آنچه که ما در دال یا دیوژن می
خوانیم.
چکیده:
کتاب «قطعهای
از بهشت» نوشته ی علی پیام از کتابهای
برجسته داستان نویسی معاصر افغانستان است. این کتاب شامل هشت داستان کوتاه
از جمله: قطعه ای از بهشت، مکان مقدس، سوداگر دوره گرد، باغ، دال، دیوژن،
عریضه نویس پیر و دوچرخه است.
نویسنده کتاب از لحاظ شرایط اجتماعی به وضع محیط و شرایط زمانه خود آگاهی
کامل را داشته و با نوشتن این کتاب سعی در به زبان آوردن آنها کرده است.
محیطی که درآن افراد سودجو سعی در بهرهکشی
از مردم ساده داشته و از هر وسیلهای
برای این کار استفاده می کنند و حتی مسائل دینی را هم برای استثمار مردیم و
رسیدن به هدف خود به کار می برند.
خلاصه:
-
دوچرخه: روایت مردی است که به علت های مختلف دیر به دانشگاه میرسد
و استادشان تهدید کرده است که حذفش می کند. او برای چاره این موضوع،
دوچرخه قدیمی خود را از زیر زمین بیرون می کند و بعد از تعمیر آن با
تشویقهای
همسرش از این فکراقتصادی او قصد رفتن به دانشگاه میکند
و با این وجود باز هم به علت ترافیک سر وقت نمیرسد
و بعد چند تلاش ناموفق دوچرخه را به زیر زمین باز میگرداند.
-
عریضه نویس پیر: داستان پیرمردی است که تمام عمرش را برای مردم عریضه
نوشته است و در این اواخر مشخص میشود
که تمام آنها را اشتباه مینوشته
و بعد از شکایت و محاکمه به محل کار باز میگردد
و میبیند
که شخصی با ماشین تایپ جایش را گرفته است.
-
دیوژن: مردی جوان همراه با معشوقه اش در میدان شهر اظهار می کند که
تمام مردم حیوان هستند و فقط بعضی از آنها این موضوع را می دانند... در
این رهگذر هر کس طبق درک خود حرفی می زند، برای مثال پیرمردی می گوید
در گوشش اذان نگفته اند.. و در آخر پلیس آنها را می برد. به گفته یک
فیلسوف جوان این همان انسان آرمانی نیچه است.
-
دال: دال نامی تمام عمر را عاشق داشتن گاوی بوده است تا اینکه برایش
گاوی می آورند، اما حیوان بعد مدت کوتاهی می میرد و دال خود را به جای
گاو می گذارد و تمام عمر را به عنوان یک گاو زندگی می کند.
-
باغ: در کوچه ای باغی وجود دارد که کسی مجاز به دیدن آن نیست و در
باورمردم این موضوع وجود دارد که دیدن آن باغ جزو گناهان کبیره است
بدون آنکه کسی از آن طرف دیوار باغ اطلاعی داشته باشد. در این بین
پسربچه ای مشتاق به دیدن باغ است؛ اما پدر و مادرش تهدیدش کردن در صورت
انجام این کار عاقش خواهندکرد... اما در آخر پسر به باغ سر می زند و به
پدر و مادرش می گوید که فقط دشت بود.
-
قطعهای
ازبهشت:نازل کربلایی که درخواب دیده به کربلا رفته است. بار دیگر خواب
می بیند خداوند زمینی در بهشت را به نامش زده است. این خبر در روستا
پخش می شود و مردم از خرد و کلان برای خرید قطعه ای از بهشت به نازل
کربلایی مراجعه می کنند.
-
مکان مقدس: ضامن سگ باوفایی دارد که بعد مدتها میمیرد،
ضامن برای اینکه جبران بدیهایی که به سگ کرده را کند، سگ را دفن می
کند و به همه می گوید آنجا مکان مقدسی است... در این میان نازل کربلایی
که از موضوع باخبر شده سعی در سو استفاده از عقاید مردم به این مکان می
کند.
-
سوداگردوره گرد: سوداگری در عبور از روستای داستان عاشق دختر ضامن می
شود و سعی در به دست آوردن دل ضامن دارد. در این بین سگ خود را بجای سگ
از دست رفته ضامن به او می دهد. اما این سگ با ضامن ناسازگار است و
فرار می کند.
قطعه اول: (دوچرخه، عریضه نویس پیر، دیوژن)
کارل مارکس در این نظریه تاریخ بشر را به چهار دوره ی: ۱. کمون اولیه ۲.
برده داری ۳. فئودالیسم و ۴. سرمایه داری تقسیم می کند. البته مرحله پنجم
هم وجود دارد که مرحله سوسیالیسم می باشد که مربوط به آینده (نسبت به زمان
مارکس) است. در هر یک از این دوره های تاریخی بین دو گروه یا دو «طبقه» از
انسانها «تضاد» وجود دارد و این تضاد به همراه دگرگونی در ابزار تولید
به تبع آن دگرگونی مناسبات تولیدی به عنوان عوامل زیربنایی همان عواملی
هستند که باعث تکامل جامعه بشری و انتقال از از دورهای به دوره دیگر می
شوند.
در دوران برده داری، فئودالیسم و سرمایه داری تضاد به ترتیب میان برده ها و
برده داران، فئودالها و سرف ها (ارباب و رعیت) و بورژواها و پرولترهاست. هر
چند در این نظریه هر مرحله نسبت به مرحله پیشین پیشرفته تر است اما به هر
حال در هر یک از این مراحل بروز تضاد میان دو طبقه اجتناب ناپذیر می باشد و
این تضاد به نوبه خود به شکل جبری منجر به انقلاب در پایان مرحله سرمایه
داری و گذار به سوسیالیسم خواهد شد. شکل (فرماسیون) نخست که کمون اولیه نام
دارد مربوط به دوره های است که در آن انسانها به صورت دسته جمعی زندگی می
کردند. تولید محدود به شکار و جمع آوری گیاهان می شد و عملا مالکیتی در آن
مطرح نبود. دوره دوم مربوط به نظام برده داری است که در آن ماهیت ابزار
تولید که زور بازوی انسان برای شکار است منجر به این می شود که دسته های از
انسانها دسته های دیگر را به عنوان برده به کار بگیرند.
در مرحله سوم با تحول در ابزار تولید و اختراع ابزاری مانند گاوآهن و خیش
و... و به تبع آن استفاده بیشتر از زمین و وابستگی هرچه بیشتر تولید به
زمین که از آن به عنوان انقلاب کشاورزی یاد می شود مناسبات تولیدی نیز
دگرگون شده و تاریخ وارد مرحله سوم خود می شود که از آن به عنوان دوره
فئودالی یاد می شود.
مرحله چهارم از تحول ابزار تولید و به تبع آن تکامل جامعه بشری با ایجاد
کارخانجات صنعتی در اطراف شهرها و مهاجرت ساکنین روستاها به شهرها آغاز می
شود و نقطه اوج آن انقلاب صنعتی و انقلاب علمی است. در این فرماسیون نیز دو
طبقه وجود دارد: بورژواها و پرولترها. سرانجام نظام سرمایه داری نیز به زعم
مارکس به صورت قهری و با انقلاب پرولتری سرنگون شده و طبقه پرولتاریا در
حکومتی زیر عنوان دیکتاتوری پرولتاریا قدرت را در دست گرفته و اختلاف
طبقاتی و کلیه مظاهر استثمار فرد از فرد را از میان بر خواهد داشت و با
ایجاد نظام سوسیالیستی بشریت را از تضادهای نظام سرمایه داری رها می سازد.
در این نظام از هر کسی به اندازه توانش انتظار کار می رود و به هر کسی به
اندازه نیازش داده خواهد شد.
در این کتاب سه داستان اول (دوچرخه، عریضه نویس پیر، دیوژن) در دوران
سرمایه داری است که پرولتار یا قهرمانهای داستان هستند که برای پیشبرد
سرمایه داری تلاش می کنند اما همان طور در دوچرخه و عریضه نویس پیر می
بینیم ماشین و صنعت جای پرولتاریا را می گیرد.
در این کتاب همان طور که مارکس می گوید دیوژن قصه ما به اندیشه انقلابی
رسیده است اما آن جامعه سوسیالیسم که مورد نظر مارکس بود به وجود نمی آید،
چون همانگونه که نو مارکسیست ها درنظر دارند؛ سرمایه داری آنقد پرولتاریا
را سرگرم مسائل زندگی و تکنولوژی کرده است که دیگر به انقلاب فکر نمی کنند
و آن عده از افرادی مانند دیوژن که صحبت از حقیقت می کنند را دیوانه و
روانی خطاب می کنند.
در سه داستان اول کتاب قطعه ای از بهشت سه مسیری را که مارکس برای انقلاب
ترسیم کرده را بطور واضح می بینیم.
پیترکویستو در کتاب اندیشه های بنیادی در جامعه شناسی از طرز فکر مارکس می
گوید: «بیگانگی واژه مناسبی برای تعریف وضعیت انسان در هر زمانی نیست،
اماپدیده ای مشخصا تاریخی است که از آنچه مارکسست ناقض های ذاتی سرمایه
داری می داند ناشی می شود. این تناقضها در تقسیمات طبقاتی ای که در این
نظام اقتصادی پدیدار می گردند،آشکار میشوند.»
در دوچرخه مردی را داریم که تمام تلاشش را برای رسیدن به مقصدش انجام می
دهد و هر بار در این مسیر موفقیتهایی می بیند وخودش را بسیار مهم تلقی می
کرد. (به هرکسی می رسید باخود می گفت: اگراین بداند چه کارکرده ام.)
امازمانی که به هدف خود نمی رسد، ناامید می شود و دیگر تصور مهم بودن و
انجام کاری را از دست می دهد و این باعث از خودبیگانگی او می شود، در این
داستان دوچرخه نماد فکر و تصمیمی است که پرولتاریا برای انجام آن تلاش می
کند و هربار سرمایه داری که به عنوان ماشین و ترافیک آمده است جلوی این هدف
را می گیرد و این باعث ناامیدی و در نهایت از خود بیگانگی پرولتاریا می
شود. این مرحله در مدل مارکس از اولین مراحل انقلاب است.
در داستان عریضه نویی پیر می بینیم که انسان که کار یدی او از نظرمارکس
اقتصاد را شکل می دهد، مغلوب صنعت و تکنولوژی می شود و در نهایت باعث
جانشین شدن ماشین به جای انسان می شود. «مدتها پیش از بررسی های طولانی
مارکس در زمینه اقتصاد سیاسی در موزه بریتانیایی، او بر این باور راسخ بود
که خصلت مسئله ساز نظام سرمایه داری در این واقعیت ریشه دارد که سرمایه
داری نظامی اقتصادی است که بر پایه ی مالکیت خصوصی بنا نهاده شده است. در
دیدگاه مارکس، جامعه سرمایه داری، نوعی جامعه صنعتی است که با مالکیت خصوصی
(وسایل تولید) مشخص می شود ... و مالکیت در دست یک طبقه اجتماعی (سرمایه
دار)است.» (پیترکویستو.اندیشه های بنیادی در جامعه شناسی. ص۳۶)
در اینجا هم عریضه نویس ما مغلوب سرمایه داری وصنعت می شود (البته در این
بین خطاهایی هم در کاردستی وجود دارد که احتمال آنها در کار صنعتی کمتراست
و از آنجایی که سرمایه دار به دنبال سود بیشتر و خطای کمتری است بدیهی است
که کار یدی را پس می زند.) «سرمایه داران برای رقابت ناگزیر به نوسازی
اند... عقلانی سازی محل کار، بیش از پیش کارگران را خلع ید می کند که خود
باعث کم شدن دستمزدها، احساس عدم امنیت کارگران به واسطه جایگزین شدن ماشین
بجای آنان و تخصصی شدن بیش از حدی می شودکه کار را از تمامی مهارتها و
خلاقیت هایش می زداید... پیشرفت سرمایه داری و فرصتهای اجتماعی فراوانی که
برای ترقی فردی ایجاد می کند، برای کارگران در حکم نوعی پسرفت اجتماعی و
معنوی است. حیات شغلی آنان به لحاظ مادی و معنوی آینده ای ندارد. (استیون
سیدمن. کشاکش آرا در جامعه شناسی. ص۴۹)»
«در نظام سرمایه داری پرولتاریا قربانی بهره کشی و نیز عامل دگرگونی تاریخی
دانسته می شود. پرولتاریا رسالتی دارد و این رسالت پاسخ پرسش مربوط به
چگونگی امکان حرکت از سرمایه داری به سوسیالیسم را فراهم می کند. به نظر
مارکس این انتقال در صورتی امکان پذیر است که اعضای طبقه کارگر صنعتی به
آگاهی طبقاتی دست یابند و دریابد آنها تنها با عمل جمعی می توانند وضعیت
زیر سلطه خود را اصلاح کنند. (پیتر کیویستو.اندیشه های بنیادی در جامعه
شناسی.ص۴۴)
در داستان سوم یعی دیوژن ما می بینیم که پرولتاریا به آن آگاهی مدنظر مارکس
رسیده است. اما نویسنده این صدا را در بین کلمات داستان پنهان کرده است.
مارکس علم را آزادی بخش می دانست و زبان علم را زبان حقیقت. نویسنده در این
داستان با اوردن حقایق جامعه سعی در آزادی بخشیدن به جامعه دارد. اما چو
طبق نظر مکتب فرانکفورت علم در جامعه کنونی بیشتر در خدمت طبقه سرمایه دار
است صحبتهای دیوژن به جایی نمی رسد و در پایان صدای آژیر ماشین پلیس نشان
دهنده سرکوب شدن این آگاهی و انقلاب است.
در جایی از این داستان می بینیم پیرمردی می گوید: حتما وقتی به دنیا آمده
در گوشش اذان نگفته اند. این هم مثال بارز جمله معروف مارکس یعنی «دین
افیون توده هاست» است. در این استان طبق نظر مارکس سرمایه داری دین و
تکنولوژی و علم را به عنوان یک وسیله در راستای انحراف ذهن مردم از انقلاب
و تفکر استفاده می کند مانند آن روانشناسی که صحبتهای اگاهانه دیوزن قصه را
عام روانی بودن او می پنداشت.
از دیگر بحثهای ارائه شده در این داستان وجود دوست دختر دیوزن در ماجراست
که دیوژن در جایی اظهار می کند من اگر خر نبودم تو را پنهان نمی کردم...
معشوقه دیوژن در اینجا به معنی همان تفکری است که در داستان دوچرخه، دوچرخه
آن را نشان می داد. در داستان، دیوژن از اینکه تفکرات خود را تا به الان
پنهان کرده شرمگین است و کسانی که این کار او را انجام می دهند را خر می
نامد. (اودر جمع معشوقه خود را می بوسد) این جمله اشاره به بیرون ریختن و
بیان تفکرات است که در کشوری مانند تمام کشورهای خاورمیانه بیان این تفکرات
نو آنقدر با هنجارهای جامعه منافات دارد که بوسیدن معشوقه در انظار عموم
زشت است. این نیز بر می گردد به همان مفهوم مارکس از دین که البته به آن
نقدهایی وارد است که او هیچوقت مانند کت، دورهایم یا وُبِر توجه عمیقی به
دین نداشته است و برای همین است که از مارکس هیچوقت به عنوان یک جامعه شناس
دین نام برده نمی شود. بیجا نیست که استیون سیدمن در کتاب کشاکش آرا در
جامعه شناسی در مورد مارکس چنین بیان میکند:
«نکته طنز آمیز در مورد مارکس این است که چنین شخصیت اجتماعی بزرگ و ژرف
اندیشی می تواند چنان خود را فریب دهد که بپذیرد آرای اجتماعیش صرفا از خرد
علمی حاصل شده است. شگفت آور اینکه متفکران مدرن بزرگی همچون کنت و مارکس
که دارای وسعت نظر و بصیرتی شگرف و اهل مشاهده بوده اند توانستند چنین
ناآگاهانه رویاهای سیاسی و اخلاقی زیبا و به لحاظ اجتماعی قدرتمند را به
نام علم عرضه کنند. شاید این ناشی از آن باشد که اعتقاد به علم به مثابه
عنصر رهایی بخش انسان از اساطیر و ستم در جوامع غربی خودیکی از عمده ترین
توهمات عصرماست.»
قطعه دوم: (دال، باغ، قطعهای
از بهشت، مکان مقدس، سوداگردوره گرد)
در این ۵ داستان اخیر اشاره به دوران فئودالیسم در تارخ مارکس شده است که
در آن زمینداران به عنوان صاحبان و رئیسان مطرح می شدند. این اتفاقات در
روستایی اتفاق می افتد که نماد سنت در مقابل مدرنیته یا شهر است. نویسنده
در این داستانها از سنتهای غلط شکایت کرده است و آنها را مورد نقد قرار
داده است. مادر اینجا فقط دو داستان دال و قطعه ایاز
بهشت را مورد بررسی قرار می دهیم.
مارکس اعتقاد داشت که ما قبل از اینکه به خردورزی بپردازیم موجوداتی مادی
هستیم که نیازهای مادی نیز داریم و بازتولید زندگی مادی را مقدم بر تولید
فرهنگ می دانست. اگر از این منظر به داستان دال نگاه کنیم با فردی روبه رو
می شویم که نیاز مادیای
که بهنظر
خودش مهم است برطرف نشده است و زمانی که به این موضوع می رسد از ترس از دست
دادنش در نیازش غرق می شود و خود را فقط در آن می بیند و هویت خود را با
نیازش یکی می بیند طوری که جدا ساختن آنها از یکدیگر تقریبا غیر ممکن است.
همان طور که در باغ می بینیم مردم از دین بهره گرفته تا دیگران را از دیدن
ماورای عقاید خودشان که همان باغ و دیواره هایش باشد منع کنند. در این
داستان باغ نماد تفکرات برتر از فرهنگ توده مردم است که رفتن به سمت آن
برای مردم منع شده است. این همان وضعیت زمانه گالیله است که او را از تفکر
فراتر از دین منع کرده بود یا زمانه ژاندارک است که در آن سخن گفتن از
آزادی و برخلاف عقاید دیگران جزایش آتش میباشد:
«دیده بود که بچه های کوچک تا می خواستند سرکشک کنند و ته باغ را نگاه
کنند، همراهیشان
سریع دستشان را می گولاند و چست عبور می کردند. همواره در ذهن سلمان دغدغه
ایجاد می گشت که ته باغ چیست؟ چرا مانع باشند که نرود؟»
در این داستان نویسنده سعی در نشان دادن فضای بسته برای اندیشیدن را دارد و
اینکه تامل و تفکر راجع به آنچه که ماورای عقاید توده است با چه مشکلاتی در
همچین جامعه ای مواجه است.
زمانی که شیر و عاق در ذهن سلمان میآید
نشان دهنده تفکرات بسته و بازدارنده مردم است؛ ولی، زمانی که روشنی چراغ
سلمان را به ادامه راه مطمئن می کند نمادی از تفکر آزادی خواه خود سلمان
است.
مارکس عقیده دارد: انسان سازنده دین است و نه دین سازنده انسان. دین همان
ناآگاهی به خود و احساس به خود برای انسانی است که هنوز بر خود فایق نیامده
یا دوران خود را از دست داده است. اما این تحقیق محیرالعقول سرنوشت بشر
است. چرا که سرنوشت بشر واقعیتی حقیقی ندارد و در نتیجه، پیکار علیه دین
به منزله پیکار علیه جهانی است که دین جوهر روحانی آن است. فلاکت دین در
عین حال، بیانگر فلاکت واقعی و اعتراف به آن فلاکت است. دین به منزله آه یک
موجود مستاصل، قلب یک جهان سنگدل و نیز روح یک هستی بی روح است.
دین تریاک مردم است. ناپدیده دین که به منزله خوشبختی وهمی مردم است،
اقتضای خوشبختی واقعی آنها به شمار میآید. هر چند ایدئولوژی به معنای
«مکتب حق و یا باطل» به کار میرود، اما این مفهوم نزد مارکس یک معنای
تحقیرآمیز و منفی دارد. نزد مارکس، ایدئولوژی فقط به معنای مکتب باطل است و
در آن هیچ مفهوم حقی نخوابیده است. در ایدئولوژی، مفهوم خطا، فریب،
سرابآسا بودن، گول زننده بودن و از خود بیگانه شدن نهفته است.
از نظر مارکس، دین، فلسفه، حقوق، اخلاق، علم سیاست و علم اقتصاد ایدئولوژی
است. سرلوحه همه آنها هم دین است. به عقیده مارکس، دین و ایدئولوژی از نظر
واقعنمایی نیز نه تنها چیزی را نشان نمیدهد، بلکه گاهی واقعیت را وارونه
جلوه میدهد. ایدئولوژی زمانی واقعیت را وارونه و زمانی هم خود واقعیتی
وارونه است. لذا، ایدئولوژی، شناخت راستینی از حقیقت روابط به دست نمیدهد،
از آن رو که گاهی واقعیت را وهمآلود میبیند و درکی از واقعیت را نشان
میدهد که بر توهم استوار است.
شاید مارکس در عبارت معروف خود، «دین افیون تودههاست»، قصد توهین به دین
را نداشت و مقصود اواین بود که در جهانی که بهرهکشی از انسان رایج است،
دین برای انسان لازم است; چرا که بیان دردمندی واقعی انسان و اعتراض علیه
واقعیت دردمندی است. مارکس معتقد بود تا همه شرایط اجتماعی دین به مدد
انقلاب زایل نگردد، دین محو نخواهد شد.
در داستان قطعهای
از بهشت نیز می بینیم که «نازلکربلایی»
در خوابش کربلا رفته و بر همه مسجل شده که او نظر کرده است؛ این تفکر و این
استفاده از دین در اول بیضرر
به نظر می رسد؛ ولی، وقتی که پیش زمینه می شود برای باور این موضوع که این
شخص در خواب صاحب قطعهای
از بهشت شده است استفاده ابزاری آن برای ما روشن می شود و وقتی که تمام
مردم از اهل فسق و فجور تا مردمی که تمام عمر در حال عبادت بوده اند با
حیوانات و سرمایه خود برای خرید تکهای
از بهشت به وی مراجع می کنند، سوء استفاده از نام دین کاملا دیده می شود.
همان طور که در مکان مقدس نیز استفاده از دین دوباره منبع در آمدی شد برای
افرادی مانند نازل کربلایی تا با آوردن نام امامزاده دوباره قربانی و
نذرهای مردم را برای اهداف خودشان استفاده کنند.
در مکان مقدس سگ زرد همان اندیشه و تفکرات ضامن است که هرچه به فکر دور
کردن آن از خودش است نمی تواند این کار را کنند و همان طور که اندیشه غالب
مردم راجع به سگ داشتن خوی درندگی است و سگ زرد این صفت را ندارد، ضامن در
فکر مزاحم بودن او است. این برمی گردد به همان اندیشه صلح طلب ضامن که در
مقابل تمام زورخواهی های دیگران وجود دارد. همان طورکه در داستان آمد ضامن
مردی بود که در مقابل خواسته های دیگران سریع تسلیم میشد و زمانی که دید
اندیشه هایش (صدای سگ زرد) مردم را عاصی کرده در پی از بین بردن آن اقدام
کرد. در حالی که اگر این اندیشه در ذهن فردی قوی صفت بود می توانست نجات
بخش باشد. جنبه منفی این موضوع را می توان زمانی که ضامن تفکرات خود را دفن
کرد و افرادی از قبیل نازل و داروغه از آن استفاده و برای سودجویی از مردم
استفاده کردن دید.
از نظر مارکس، دین اصالت ندارد و تنها ابزاری در دست زورمندان برای تحمیل
عقاید خود به ستمدیدگان است. در واقع، رویآوری به دین به دلیل توجیه وضعیت
موجود و عجز از مقابله با ناملایمات و تسکین دردهاست؛ زیرا انسان میخواهد
در این جهان سازگار زندگی کند؛ زندگیای بیتعارض و بی مزاحمت. بنابراین،
در این زندگی بیتعارض، انسان همیشه سعی میکند که جهان ذهنی خود را با
جهان خارج سازگار کند. خلاصه سخن مارکس این است که انسان دین را میآفریند.
دین، وارونه دیدن عالم است و وارونه دیدن خود انسان؛ به دلیل اینکه انسان
وارونه است. کسی که در محیط وارونه زندگی میکند، اندیشههای او هم وارنگی
و اعوجاج پیدا میکند. در تحلیل نهایی مارکس، دین اساسا هم محصول از
خودبیگانگی و هم بیانگر منافع طبقاتی است. دین هم ابزار فریبکاری و ستمگری
به طبقهزیردست جامعه است و هم بیانگر اعتراض علیه ستمگری میباشد و نیز
نوعی تسلیم و مایه تسلی در برابر ستمگری است.
منابع:
-
استیون سیدمن- «کشاکش آرا در جامعه شناس». مترجم: هادی جلیلی. تهران:
نشرنی. چاپ پنجم. ۱۳۹۲ ص.
-
پیتر کیویستو. مترجم: منوچهر صبوری. «نظریه های بنیادی در جامعه
شناسی». تهران: نشر نی. چاپ هشتم ۱۳۹۰.
-
جرج ریتزر. مترجم: شهلا مسمی پرست. «مبانی نظریات جامعه شناختی معاصر و
ریشه های کلاسیک آن». تهران: نشر ثالث. چاپ دوم. ۱۳۹۲.
-
آنتونی گیدنز. مترجم: منصور صبوری. جامعهشناسی.
تهران: نشر نی. ۱۳۷۳.
-
غلامعباس توسلی. «مفهوم جامعهشناسی دین». کیان. ش. ۱۵. سال سوم، آبان
۱۳۷۲.
-
آندرو پیتر. مترجم: شجاعالدین ضیائیان موسوی. «مارکس
و مارکسیسم». تهران، نشر برهان ۱۳۵۰.
http://social-me.blogfa.com/۷-
|