وقتی تمام تنم پیوند مییابد
با یک بوسهي جاویدانه
دیگر چگونه میتوانم آرام بگیرم؟
و به اتاقی که لبریز میشود
از عصیان سرگردان
چرا بیتفاوت نگاه کنم؟
هیچ چهرهیی نگاه نمیتواند به هستی درهم من
میدانم هیچ امروزي مرا نمیپذیرد
و شاید هیچ فردایی...
انگار بودنم بالاتر از هضم این روزگار است،
اي خدا!
اي فاصلههاي رنگرفته
و اي حادثههاي منتظر
دست به کار شوید
مرا بنویسید تنها و مبهم،
بر دیوار پا بر جاي زمان
و جار بزنید از حنجرهي عریان خاك
خاموشیام را
من زنی بودم که تن ندادم
به فشار تند دستان که گلوي فریادم را گرفته بود.
و زبانم را هر روز به هر چارراهی به دار میآویختند
سنگهاي بیصورتی که مخاطبان من بودند
بیگانه کردند.
اي حادثههاي منتظر
دست به کار شوید
مرا بنویسید بر دیوار پا برجاي زمان.
۲۶/۰۴/۱۳۸۸
کابل |