خاک را دوست دارم
وقتی دل به دریا
می زند
و دستش را به
دست باد می دهد
تا بی هیچ بالی
پرواز کند...
وقتی جدا می شود
از تن مادر پیرش
مثل یک شاعر
آواره
که گِرد خودش در
باد میچرخد
تا ترانهای
بنویسد از سفر، برای سفر و
برای فرزندانی
به دنیا نیامدهاش
مثل آوارهای که
سمت را نمیشناسد
و میپاشد در
تصادم خودش
با درخت،با کوه،
با آدمهایی که
مثل دیوار چسبیدهاند به خود
و خشت خشت شان
«من» هست
با آدمهایی که
یک یک منِ های سرسپرده شان
به یک یک
منهای پهلویاش می چسبد، چسب ناک
باد مرا به
ایستگاه قطار میبرد
به کابینی سوار
میکند
تا تن خاکیام
را جمع و جور کنم آواره تر
نگاهم همراه با
حرکت سریع زمان
در پاشنده گی
نور پنجرههای کوچک میرقصد
باید ترانه ای
بخوانم
برای فرزندانی
به دنیا نیامدهام...
باید هیجان را
بغل کنم و ببوسم...
درحرکت موزون
خطوط صدا...
برای قطار،
"فردا" دور نیست
شاید همین
ایستگاه بعدی باشد
شاید دستی تکان
بخورد به سمت من
و یکی که قرار
است عاشقم باشد...
صدایم کند به
نامی که نمی داند...
قطار اما
میداند که آبستنم از سفر، از پرواز
از عشق ناشناسی
که شاید یا
باید...
چه می دانم...
در آخرین
ایستگاه منتظرم باشد
دستانم را دراز
میکنم به سمت پنجره ی باز،
مشتی ندارم
نمونهی خروار باشد
گیرم که باشد
میبخشمش به
باد...
به ترانه...
به فردا....
|