کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

مریم محبوب

    

 
گذر از کمان رستم

 

 


همین که عتیق ، کلید را به آرامی در قفل دستگیر دروازه چرخاند و نرم و آهسته پا به داخل خانه ماند ، لوسی ، پشک چاق و سفیدی که مانند پنبه ، نرم و لطیف بود وچشمان شیشه یی آبی رنگ و قشنگی داشت ، خود را باریک و نازک کرد ، پیشانی و پهلو و دمش را به بند پای عتیق مالید و سرش را بسوی او بالا گرفت و میو کرد . عتیق انگشت اشاره را به لبان خود نزدیک نمود ، خم شد به سوی لوسی :
_ هس س س ....
لوسی را در بغل گرفت و کوشش کرد دروازه را بی سر و صدا پشت سرش ببندد و قفل کند.
ماه که در آن نیمه شب از دل آسمان پایین می خزید ومی رفت که خود را به سمت مغرب کج کند ، ستونی از نورش را ، از پشت چین های نازک و مواج پرده ، اریب انداخته بود به گوشه یی از سالون و آشپزخانه تا بالای یخچال و الماری های مربع شکلی که در زیر سقف آشپزخانه به دیوار نصب شده بودند و در پرتو نور سپید می زدند. ساعت کهنه و قدیمی که مثل پیرزنان از پا مانده و زمینگیر، دریک نقطه یی از دیوار سال های سال به میخ آویزان و به فراموشی سپرده شده بود ، تیک تیک هایش ، دوی بعد از نصف شب را نشان می داد . آسمان ، آبی زلال و شفاف بود و ستاره ها از پشت شیشه های ارسی و پرده های ظریف آن ، یک یک شمرده می شدند.
عتیق خواست برود طرف پخچال ، نوشابه یی چیزی بگیرد و ببرد به اتاقش ولی از ترس گلجانش که مبادا بیدار شود ، از رفتن به آشپزخانه منصرف شد .
بار اول نبود که عتیق نصف شب پیدا می شود و به خانه می آید ! بار ها قهر و آشتی کرده بود . بارها آمده بود و رفته بود . آنقدر این رفتن ها و برگشتن ها تکرار و دوامدار شده بود که گلجان دیگرمطمئن شده بود که رفتن عتیق غم و غصه ندارد ، بگذار یکی دو هفته دور باشد ، هرجا باشد خودش بر می گردد . اما از ناراحتی دندان می خایید و آمیخته با مهر مادری زیر لبش می گفت :
_ هر چند دوریش را یک لحظه هم تحمل ندارم .
عتیق بعد ازهر قهر و آشتی اش ، یکی دو هفته ، پیش پدر و مادر می ماند . از نق های گلجانش که خلق تنگ و عصبی می شد باز می گریخت و خود را به پدر و مادر نشان نمی داد . نه آدرسی و نه احوالی و پدر و مادر هم از پس او بر نمی آمدند . کلید خانه را داشت و هر زمانیکه حس می کرد دل او برای دیدن گلجانش و شاید هم دل گلجانش برای دیدن او تنگ شده ، خود را به سب وی و سرویس می انداخت و راه خانه را پیش می گرفت . از همین رو حالا که بازهم نیمه شب به خانه آمده بود ، نمی خواست گلجانش حداقل در این وقت شب ، از آمدنش خبر شود و شر به پا کند و خواب همسایه ها را آشفته و پریشان شود و همسایه هم از سر خشم ، مشت به در و دیوار بکوبند و پولیس را خبر کنند .
او در واقع از مدت ها قبل حس کرده بود که چندان میل و رغبتی به زندگی کردن با پدر و مادرش ندارد. دلش از خانه و مادر گرفته بود . از زندگی کردن زیریک سقف در فضای تیره و چرکین خانه به ستوه آمده بود . از شنیدن هر دم نیش و کنایه و بگومگو های پیهم و بی نتیجه پدر وگلجانش که بهانه اصلی شان ، زن گرفتن برای او بود ، خسته شده بود. از بدخویی و مزاج تند و خشن مادرش که دایم پی بهانه می گشت و پروای هیچکسی را هم نداشت ، بیزار و گریزان بود . از اینکه گلجانش پیهم سرکوبش کرده بود که پیر می شود و حالا هم سن و سالی از وقت ازدواجش گذشته و تاکی باید بی زن و اولاد با رفیقانش لدر لدر بگردد و شب و روزش گم باشد و لازم است خانه و زندگی بسازد و زن و اولاد داشته باشد و از این قبیل حرف ها که به نظر او مسخره و بی معنی بود ، خود را خسته و درمانده حس می کرد وگاهی هم که لج می کرد و حرف های گلجانش را یاوه و بیهوده می پنداشت و فکر های عجیب و غریب گلجانش را که آپارتمان را می فروشند و خانه مستقل و زیبا تری می خرند که اتاق های بیشتری داشته باشد و تشناب های جدا و گراچ دوموتره و بسمنت کامل با اتاق خواب و آشپزخانه و در ورودی علحیده که آن را کرایه بدهند تا از سنگینی خرچ کاسته شود و حویلی پر از سبزه و گل و گیاه که با نواسه هایش آن جا بازی کند .
عتیق وقتی خیالات و هوس های مادرش را ، به ریشخند می گرفت و از شنیدن آن سرپیچی می کرد ، کارشان به جنگ و دعوا و توهین و اهانت می کشید و پدرش که از او طرفداری می کرد با گلجانش رو در روی هم ، سنگر می گرفتند و با دشنام و فحش ، مرده های شان را از زیرخاک می کشیدند و پخته پرانک می کردند و دهن و دامن زنده های شان را از خاک و نجاست پر می کردند و زنده زنده بگورشان می کردند و او که از این غوغای همیشگی و بیهوده ، جز فرار چاره دیگری نداشت ، تلخ و سرگشته ، با رنگ پریده و چشمانیکه اشک و ناباوری در آن موج می زد و قلبی که شکسته تر می شد ، از خانه می گریخت و می رفت جایی که همیشه می رفت و پایش کشیده می شد جایی که دلش می خواست برود .
می رفت در آن گوشه یی که بیش از چهل کیلومتر از خانه و خشونت ها و تحقیر ها و استهزا هایش بدور بود و انباشته بود از موج موج رقص و سرخوشی و عیاشی . اینطرف کونتر می ایستاد . پولی اگر در جیبش می بود روی کونترمی گذاشت و تنه اش را به لبه کونتر مایل می ساخت و دست هایش را زیر زنخش می گرفت و آن طرف کونتر به دخترک چاق با مو های خرمایی افشان و اندام نیمه برهنه ایکه نگاه هایش برق می زد و سرشار از زندگی بود و لبان جوان و خوشتراشش به لبخند ملیح گشوده می شد ، چشمکی می زد و در جوابش ، دخترک کرشمه یی می کرد و به پشت سرش که انباشته ازچندین ردیف بوتل های پر و نیمه پر الکول بود ، بر می گشت و رو در روی قاب یکدست آیینه ایکه تمام پهنای دیوار را پر کرده بود و جلایش و انعکاس نور های متحرک و رنگارنگ را در فضای نیمه تاریک کلپ دو چندان می ساخت ، لحظه یی مکث می کرد و بوتل ودکا را بر می داشت و با پیمانه شیشه یی ، بر می گشت و با همان عشوه و لبخند و نگاه خواستنی و دوستداشتنی ، مقابل عتیق روی کونتر می گذاشت و او هم با ولع دوسه گیلاس ودکا و یا هر زهرماری را که بود ، پیهم سر می کشید و غرق درسنگینی چرت ها و فکر هایش و تصمیمی که گرفته بود و اما برایش عملی نبود ، دو سه دانه سگرت را حلقه حلقه دود می کرد و دودش را به هوا می فرستاد . وقتی کلاوه چرت و خیالش به درازا می کشید و به جایی نمی رسید ، بسوی امواج موزیک ورقصی که در فضا طنین دلنشینی داشت و پیچ و تاب ده ها دختر و پسر جوان که با هم می پیچیدند و می رقصیدند ، کشیده می شد.
او نیز ضرب می گرفت . پای می کوفت . دست و بال می زد. سر و گردن می جنباند . مو ها را از بند رها می کرد ، از این شانه به آن شانه می افگند و میان امواج گم می شد. دستان و بازوان طریفش را که گویی دستان و بازوان دخترک جوان و نلغه یی ست ، به دو طرفش در هوا کش و قوس می داد و سر و گردن و سینه را به عقب مایل می کرد و با مو های مواج ابریشمی ، طوری رو به پشت خم و خمتر می شد و کمرش منحنی و تنه اش را دولا می کرد که مهارتش با رقاصه های هندی به اندازه نوک سورن ، تفاوتی نداشت و بعد ظریف و زنانه به نوک انگشتان پا می ایستاد و می چرخید و می چرخید و خرمن سیاه مو ها را در هوا باد می کرد . دیگران در گرداگردش با تُن موزیک وکف زدن برایش ضرب می گرفتند و او رها در بیخودی و آرام و سبک از چرت ها و دلگیری هایی که دیگر در خمارشراب و مستی ، بی اثر شده بود .
آخر شب که هنوز سپیده نزده بود ، کسل و خسته با دهن خشک و تلخ ، به جای رفتن به خانه ، به اتاق کوچکی که در کوچه پسکوچه های دون تون تورنتو واقع شده بود ، پناه می برد. هفته ها خانه نمی رفت . کار می رفت و کالج می رفت اما خانه نمی رفت . هرچند اتاق صمد ، تنگ و سایه رخ و چغر و کم نوربود ، اما برایش مثل بهشت بود . آرامش عحیب و باورنکردنی یی داشت . آنجا احساس بی خیالی و آزادی می کرد . راحت بود و در پوشیدن هرگونه لباسی که مورد علاقه اش بود و می خواست بپوشد ، آزاد و مختار بود . دیگر دغدغه پرس و پال های گلجانش را نداشت . دیرآمدن ها و زودرفتن هایش برای کسی سوال برانگیز نبود . همنشینی با صمد برایش کشش و جاذبه فوق العاده یی داشت . سخنان صمد برایش دلنشین و گوارا بود . چای و قهوه درست می کردند و با هم می نوشیدند . گاهی سینما می رفتند ، گاهی آببازی ، گاهی هم سفر های هفته یی . در خلال آشنایی ، درد دلش را برای صمد که بعدا فهمید از جنس خودش است ، بروز داد . از دلتنگی ها و آرزو ها و خواسته های جوانی و تمایلات جنسی و علاقمندی های که سال های دراز از آن محروم بود و به کسی جرآت ابراز و اقرار آن را نداشت ، برای صمد آزادنه قصه کرد و دلش را خالی و قلبش را از بار چندین ساله سبک ساخت .
زندگی صمد نیز بی شباهت به زندگی او نبود. شاید تفاوت زمانی آمدن صمد به کانادا یکی دو سال بیشتر از او بود اما با مرور زمان هر دو درک کردند که با هم نا گفته های مشترک دارند . عقده های سرکوفته یی دارند که رنج می بردند ولی زبان گفتن برای رهایی از این رنج را به خانواده های شان نداشتند .
صمد آدم میانه قد و باریکی بود با چشمان بادامی و مژه و ابروی بور و صورت گرد استخوانی که گاه از پر بودن و کلفت بودن ابرو هایش شکایت می کرد و مقابل آیینه با ابروچینک به جان ابروهایش می افتاد . خال بزرگی هم به کناره بینی در سمت چپ صورتش داشت که از دیدن آن گوشت اضافی بدقواره و سیاه در لابلای تار های بروتش رنج می برد و گاهی جرات دیدن صورتش در آیینه را نداشت . گاهی دلش می خواست تیغی را بگیرد و خود خال را از روی پوست صورتش بُبُرد و جانش را از گیر آن لعنتی خلاص کند . به مجرد رسیدن به تورنتو ، اولین کاری که کرد شفاخانه رفت و آن را از بیخ و ریشه کشید .
صمد ریش و بروتش را از بیخ می زد و موهایش را از پیش رو به پشت سرشانه می کرد و لباس رسمی می پوشید و بدور یخنش ، نیکتایی را که رنگش با پیراهن ودریشی اش هماهنگی داشت ، می بست . طرز لباس پوشیدن و قیچی مویش ، یکی از شرایط عمده کارش بود .
او نیز فراری از خانه و سرخورده از پدر و مادر و خواهری بود که خواسته های خود را برایش تحمیل می کردند و او بی علاقه به دخترک جوان و شرم رویی که مادر از کویته پاکستان برایش پیدا کرده بود و پایش را به یک موزه کرده بود که با مادر به پاکستان برود و دخترک را نکاح و عروسی کند تا بتوانند او را کانادا بیاورند:
عتیق گفته بود :
_ خوب برو ... مگر تو خودت زن نخواسته بودی ؟
_ نی ! زن نخواسته بودم آنهم از پاکستان !
_ پس چه خواسته بودی لوده !
من چیز دیگری خواسته بودم .
_ خوب برایشان می گفتی .
_ تا به مادرم گفتم که چه می خواهم ، به سر و مویش چنگ زد و گریه کرد و دیگر حتی جواب سلام مرا هم نداد . بسویم تف انداخت که تو نکبت و نجسی برو گمشو. و گفته بود که به دیگ و کاسه و بشقاب و جا نمازم دست نزنی که حرام می شود ! تو از سگ و پشک هم نجس تری .
از پدرم نپرس که چه کرد . با بوتش بسویم وار کرد و گفت که با آبرو و حیثیت اش بازی می کنم و تهدیدم کرد اگر گپم را دوباره تکرار کنم ، مرا از خانه می کشد و در یکی از قبرستان ها برایم قبری می خرد و رسیدش را به دولت نشان می دهد که پسرش که من باشم ، مرده ام.
_ این افغانهای ما ، خیلی مردم بی خبرند ! دولت رسید قبر را می بیند یا تصدیق شفاخانه را ... !
_ مگر گپم را می شنوند ؟! مگر گپم را به اندازه یک مُلی اهمیت می دهند ؟! مگر احساسات و علایقم برای شان معنی دارد ؟!
مادرم می گوید که این چرت و پرت را از زبانت دیگر نشنوم . تو اولاد کلان خانه هستی چه بخواهی چه نخواهی باید زن بگیری که نوبت خواهرت برسد . تا کی می توانم سیاهسر را در این مُلک بیگانه نگهدارم .
_ خواهرت چه گفت ؟
_ او نبود . اگر هم می بود مگر جرأت داشت چیزی بگوید.
_ او که دست چپ و راستش را نمی شناسد . او صنف نهم مکتب است .
_ مگر سن و سال برای پدر و مادر مهم است ، عجب گپها می زنی ؟
_ تو چه ؟! تو که بزرگتر از او هستی ، گپ تو را چرا نمی شنوند ؟!
_ عجب ! مثل اینست که خودت افغان نیستی . من تا حالا برایت یاسین می خواندم ؟! من اصلا زن نمی خواهم . مادر و خواهرم برایم زور می گویند . می خواهند که هوس های خود را برآورده کنند . می خواهند که فقط به آرزو های خود برسند . من برای شان جز وسیله یی نیستم . زنی را که خود انتخاب کرده اند می خواهند به یخنم بیاندازند و بعد هم باید سه چهارتا اولاد قطار کنم همین . گپ هم که می زنم با قفاق به دهنم می زنند ، جنگ و غالمغال می کنند . مادرم می گوید که شیرم را برایت نمی بخشم . نبخش ! اینجا خو لغمان نیست که هرچه پدر و مادر می خواهد همان شود . نمی بینی که از خانه گریخته ام .
_ بس کن .... حالا که زن نمی خواستی پس چه می خواستی که پدر و مادرت عصبانی شدند ؟!
_ بالاخره یک چیزی می خواستم که با سنگ و مشت و کلمات پرتوهین به دهنم کوبیدند .
_ چه چیزی بود ؟!
_ نمی گویم ...!
_ حداقل برای من بگو . من که پدر و مادرت نیستم بی عقل خدا ! رفیقت هستم .
_ عملیات ؟!
عتیق با لحن متعجب و چشمان پرسوال ، به صمد خیره ماند:
_ عملیات ؟!
***
عتیق نیز سردرگم شده بود . فکرهایش به جایی نمی رسید . از تصمیمی که گرفته بود و توان عملی کردنش را نداشت ، احساس گیجی می کرد. دلش نمی خواست لحظه یی هم که شده ، چشمش به گلجان بیافتد و ده ها سوال و کنایه او را که برایش بی معنی بود ، سربالا جواب بدهد.
هنوزنوزده ساله نشده بود که گلجان بگوشش خواند دیگر مکتب نرود . وقت زن گرفتنش است . وقت آن است که کار کند وپول پس انداز کند تا خانه بخرند و سر و سامان بگیرد . اما گوش عتیق به سخنان مفت و هوایی مادرش شنوا نبود .
_ چرا مکتب نروم و درس نخوانم ؟! زن را چه کنم ؟
گلجان که تنه چاق و سنگینی داشت ، خود را به لبه چوکی نزدیک به عتیق که روبرویش نشسته بود ، می کشاند و چشمان آرایش کرده اش را تنگ می کند و به آرامی گوید :
_ جان مادر گپم را نمی شنوی ؟ تا کی مکتب و مکتب ! مکتب و درس چه بدردت می خورد . دیگران چه کردند که خواندند . من و پدرت معاش ولفیر داریم . تو هم خود را به ولفیر شامل کن ، برو پیزه دریوری ، تکسی دریوری چه می فهمم هزار کار سیاه این جا است . نمی بینی همه افغان ها از همین راه ها صاحب خانه و جایداد شدند! صاحب موتر و آپارتمان شدند . از راه ولفیر و کارسیاه و دروغ و دغل و خود را مریض انداختن و هزار بهانه دیگر ، آرگاه و بارگاه خریدند تو چرا فقط پشت مکتب و درس را محکم گرفته ای . چند سالست که افغانها به کانادا زندگی می کنند ؟ دیروز و پریروز خو نیست . ده ها سالست . بیشتر از ده ها سال !
صدای گلجان اندک اندک با عصبانیت اوج می گیرد و برافروخته می شود :
_ آن هایی که مکتب خواندند کجا شدند ! یک داکتر یا انجنیر نشانم بده ، نخیر ! من افغان هایی را می شناسم که یا شرابخانه رفتند یا قمارخانه ! یا هم دسته چاقوکش ها را ساختند . درس خوانده ها ، تعداد شان کمتر از انگشتان دستم هستند.
نیاز که تا آن زمان خاموش بود و چشمش به تلویزیون و گوشش به گلجان بود ، رویش را دور داد و با صدای که اندک خراش داشت ، خود را به میدان انداخت :
_ چه می گویی گلجان !؟ راه راست اولادته از درس و تعلیم می مانی ؟ این گپ ها چیست که می زنی ؟ بچه درس نخواند و کارکش کند که به من و تو خانه بخرد ؟ آینده اش چه می شود . تا کی باید کار سیاه بکند به خاطر هوس های من و تو . من نمی خواهم که خانه و موتر و کش و فش داشته باشم . نی ... نی ... هوش کن عتیق بچیم . فریب گپ های مادرت را نخور .
گلجان که سرخ می شود و زرد می شود و لب هایش به لرزه می افتد و پرخانه های بینی اش می شگفد ، چشمانش را بسوی نیاز می چرخاند :
_ پس تاکی به خانه کرایی زندگی کنیم تا کی .مردش خو نبودی که بروی دسته به یک کاری که درآمد و عاید داشته باشد ، بند کنی . مرا بلا به پسم که حداقل همین بچه سروسامان می گرفت .
بعد چشم و ابرویش را بالا می اندازد و قیافه می گیرد :
_ تو دیگر حالا آنقدر شدی که یک متر از زمین و زمان کز می کنی . طبیب می بودی سر خود را دوا می کرد .
عتیق خاموشانه سرش را پایین می اندازد ، فکرش از جار و جنجالی که می رفت گوشش را بار دیگر پرکند ، بی تفاوت دور می شود و با سرانگشتانش ، پشت و پهلوی لوسی را لمس می کند .
****
عتیق کفش ها را بیرون کرد و حالا که دیر به خانه آمده بود ، خاطرش جمع بود که گلجانش این وقت شب بیدار نیست و سوال ها و گفتار های تکراری اش ، او را نمی پیچاند که باز مجبور شود به کنج خلوتی فرار کند و رنگش را گم و گورنماید.
با نوک پا رو به دهلیز پیش رفت که اول تشناب برود بعد به اتاقش . لوسی را رها کرد ، چنان آرام و بی شرفه سوی تشناب رفت که گویی به دزدی آمده و نمی خواهد از سوی صاحبخانه غافلگیر شود . اما انعکاس صدای ترس آورگلجان که از اتاق سمت چپ به سالون ریخت و به گوشش فرو رفت ، او را مثل توپ فتبال در هوا چرخی داد و داخل اتاق شوتش کرد .
اگرچه کله و تنه گلجان تا آن وقت شب ، برای خوابیدن سنگین و رخوتناک شده بود ، اما حس شنوایی اش چنان هوشیار و بیدار بود که با شنیدن میومیو لوسی چشم هایش را گشود . با باز و بسته شدن دروازه ، او هم سرش را از بالشت بلند کرد و از داخل صدا کرد :
_ این وقت آمدن است ؟!
عتیق به اتاق نیمه تاریک فرو رفت . به یک ضرب لباس از تن کشید و خود را دمرو روی تخت انداخت . زیر لحاف خزید و سر و گوش هایش را زیر بالشت پنهان نمود .
گلجان ، که در بستر نیم خیز شده بود ، پاها را از تخت پایین آویخته بود و مشغول صاف نمودن دامن پیراهن خوابش ، که زیر گوشت های شکم و کمرش ، لوله شده بود ، بود . با مو های کوتاه تونی داده که حلقه هایش مثل انبوه فنر ایستاده ، دورسر و اطراف صورتش را احاط کرده بود ، از اتاق بیرون شد. چراغ سالون و دهلیز خاموش بود . درروشنایی کدری که از بیرون افتاده بود ، سوی یخچال رفت . جک را بیرون کشید و گیلاسی آب سرد نوشید. لب و دهن را با آستینش پاک کرد وسوی تشناب رفت.
سر راه ، پشت در اتاق عتیق ایستاد . تیله داد . در از پشت بسته بود . پروای این که شب ویا نصف شب است را نداشت . صدا زد :
_ تاکی الدنگ الدنگ تا نصفه های شب می گردی و مجرد مجرد زندگی میکنی . تا کی !
لحظه یی مکث کرد تا مگر عتیق چیزی بگوید .
عتیق که خود را به خواب زده بود ، بالشت را بیشتر به سر و گوش ها فشار داد ، او که ضرورت به تشناب رفتن داشت ، فکر کرد چطور تشناب برود ، جواب مادررا چه بدهد . غرغر مادرش را شنید . گلجان صدا کشید :
_ صدایم را نمی شنوی .. خود را به خواب زدی ؟
به در فشار آورد که دروازه را باز کند .
عتیق بی خیال مادر ، باخود نجوا کرد:
_ حالا شاشم را چطور کنم ؟! اوف ....
اما مادرش پشت در اتاق ایستاده بود و پیهم حرف می زد .
عتیق کم کمک ، بی طاقت می شد . حس می کرد مثانه اش از پیشآب لحظه به لحظه ، پُر و پُرتر می شود و می پندد. پنجه های پا را در چوکات چوبی تخت قفل کرد و رگ و عصب اش را چند ثانیه یی محکم گرفت. از پهلوی به پهلویی غلطید ، در بسترش نیم خیزشد . دید که طاقتش طاق می شود . لحاف را پس زد و با ناراحتی بالشت را از تخت دور انداخت .
زیر یکتا نیکر تنگ و چسپان که برجستگی سُرین کوچکش را بیشتر به نمایش می گذاشت ، به لبه تخت قسمی خود را شخ و ترینگ گرفت که نه می توانست برود و نه می توانست بماند . لاشتک را از مو های بلند و سیاه اش ، بیرون کرد و دور انداخت . مو ها از درازی گردنش پایین ریختند و تا پس شانه هایش هموار شدند . فشار در گرده هایش جمع و جمع ترمی شد و حس می کرد عنقریب است که ادرارش ، سر برود . به خود تاب و پیچی داد . پای راست را روی پای چپ انداخت ، دولا شد و با دو دست ، زیر ناف و شکمش را فشرد . رگ شقیقه اش را درد گرفته بود و ضربان آن در دیواره های سرش می کوبید .
لحظه یی به همان حال تاب آورد. آن دقایقی که تنه را به پس و پیش حرکت داده بود تا بتواند جلو ریزش پیشآب را بگیرد ، نیز گذشتند . بی تابی اش بیشتر شد. برخاست . با دودست برجستگی های میان دوپایش را محکم گرفت و پشت دروازه اتاقش رفت و پا به پا کرد و گوش به آواز ایستاده شد .
گلجان لجوج و یکدنده ، گویی تا از عتیق اقرار نمی گرفت و او را به حرف نمی کشید ، ماندنی نبود . پشت دربسته ، سرفه یی خشک و کوتاهی کرد :
_ شب ها دیر آمدی و بدون سلام ، خپ و چپ رفتی به اتاقت که من از آمدنت خبر نشوم . هر وقت پرسانت کردم که کجا رفته بودی ، گفتی خانه رفیقم . کجا بودی خانه رفیقم . با کی بودی ، با رفیقم . این رفیق تو کی هست که ما او را تا حالا یکبار ندیدیم . یکبار او را بیار که ما هم این نره خر ببینیم .
گلجان چنان با اطمینان و یقین گپ می زد که گویی می داند عتیق درآن طرف دروازه بیدار است و برای گوش دادن به حرف های او ، گوش خوابانده است.
این سوی دروازه ، عتیق پس و پیش می رفت . عذاب می کشید . به خود و به هرکس مثل خود و به هرچه زندگی مثل زندگی خود ، فک می گفت و ته دلش دشنام می داد. رویش را به دروازه کرد و زیر زبانش نجوا نمود :
_ دیوانه ام کردی ... بس کن ... مادر ! بگذار تشناب بروم ...!
عتیق از دروازه دور شد . طول و عرض اتاق را پیمود و خود را تکان تکان داد تا از فشار و درد مثانه اش بکاهد.
گلجان ترش و بدخوی ناگفته هایش را ماند برای بعد از تشناب رفتن و داخل تشناب شد . صدای بسته شدن دروازه تشناب ، عتیق را از زمین جهاند . در اتاقش را باز کرد و خود را به اتاق پدرش که دیوار به دیوار اتاق او بود ، انداخت و به تشناب اتاق پدرش خیز گرفت .
لوسی جستی زد و از پشت عتیق داخل تشناب رفت و بین دو پای باز شدهء عتیق که برای شاشیدن مقابل کمود ایستاده بود ، روی زمین نشست .
نیاز که بالای تخت ، چارتاق به خواب رفته بود ، با لنگ های باز و دراز ، صدا های خفیفی از خود بیرون می داد و کله اش را گاهی به راست و گاهی به چپ می چرخاند و ناله می کرد .
او را سیاهی پخش کرده بود . کله اش انگار به اندازه اتاق شده بود و حس می کرد جسم سنگین و سیاهی بالای سینه و شکمش نشسته و او را رو به زمین فرو می برد . در درون خود جیغ می زند و فریاد می کشد که سیاهی را پاره کند و بیرون آید ، اما جیغش درجا هایی از کله و تنه اش گم و گور می شد و بیرون نمی جست . سیاهی بیشتر او را فرو می برد .
گلجان از تشناب بیرون آمد :
- _ تاکی مردم را به انتظار بمانم ... تاکی !
عتیق راحت شد . چشمانش روشن شدند و رگ و پی اش نفس تازه کرد . نیکر را بالا کشید و لوسی را با نوک پنجه پا ، از تشناب به بیرون تیله داد. لوسی گردنش را به سوی عتیق کج کرد ، سفیدی تنه اش را از زیر نور چراغ تشناب به تاریکی اتاق کشید ، خیز زد به تخت و بالای سر نیاز خود را دراز کرد . نیاز تکان خورد و به پهلو چرخید و از سیاهی بیرون آمد . عرق سردی به پیشانیش نشسته بود. تنش اندکی لرزش و کرختی داشت . لوسی را در بغلش جا به جا کرد . روشنی نور چراغ که از دروازه نیمکش تشناب ، روی فرش اتاق ریخته بود ، به چشمش خورد . با صدای ریزش آب در کمود ، درجایش نیمخیزشد. فاژه کشید و پرسید :
_ گلجان توستی به تشناب ...!؟
تنه اش را بلند نمود و ارسی بالای سرش را بازکرد. هوای تازه و سرد خزانی ، به داخل هجوم آورد و گرمای دم کرده اتاق را با خود بیرون برد . نیاز سرش را بالا گرفت و شش ها و ریه ها را از هوای تازه پرکرد .
عتیق از تشناب بیرون آمد . نیاز از دیدن او در آن وقت شب ، تعجب کرد. عتیق راهش را گرفت که برود به اتاقش . اما صدای مادر هنوز در دهلیز واهمه می ریخت :
_ پیر شدی بیچاره ! اگر زن نگیری از اولاد می مانی
نیاز از عتیق پرسید :
_ تو به این اتاق چه می کنی ؟ باز مادرت چه می گوید نصف شب هم آرامی ندارد !
عتیق زیر زبانش به پدر آی گفت.
_ چرا آنجا پشت دروازه ایستاده ای ، برو به اتاقت بخواب .
عتیق حال و هوای پاسخ دادن به پدر را نداشت . لوسی از تخت پایین آمده ، دمش را کج کرده و بین پدر و پسر در وسط اتاق نشسته و فضای تلخی را که با آمدن عتیق در خانه ریخته بود و لحظه به لحظه حجمش بیشتر می شد ، بو می کشید .
صدای گلجان دردهلیز و آپارتمان پهن و کشاله دار شد :
_ یک سال است که به کاکا و خاله ات وعده کرده ام . هر بار راست و دروغ می گویم و وعده و وعید می دهم و امروز و صبا می کنم .
نیاز در تاریکی نیمه کدر اتاق ، به عتیق که دست ها را زیر بغلش قفل کرده و خاموش و بلاتکیف در کنجی ایستاده ، نگاه پرسشگرانه کرد :
_ اگر می خواهی بیا به تخت من خواب کن . من به روی زمین می خوابم .
عتیق نه تنها جواب نمی دهد که رویش را از پدر می چرخاند طرف دیوار . حس می کند مادرش قلبش را میان دستش گرفته و مالش می دهد . سرش سنگین و دلش گرفته است . سیاهی شب میان قلبش خانه کرده و هر حرفی که از دهن مادرش از پشت دروازه به گوشش می رسد ، سیاهی را در عمق قلبش بیشتر سرازیر می کند . دو قطره اشکی که در گوشه چشمانش جمع شده ، می چکد پایین روی آرنج دستش که آن را قات کرده زیر بغلش .
نیاز چراغ کنار تختش را روشن می کند:
_ حالا چرا رویت را به طرف دیوار گرفته ای؟
و سکوت می کند .
انگار اولین بار بود پسرش را می دید . لخت و برهنه و قاف نی . با تعجب به اندام استخوانی پسر که بی شباهت به اسکلیت نبود ، خیره می شود . استخوان های ظریفی که فقط درته پوست نازکی با هم بافت خورده بودند و اندام او را می ساختند . بیلک شانه های عتیق بالا جسته ، قبرغه هایش از لاغری ، یک به یک شمرده می شد. کمر کوچک با دو قوسی در دو طرف ، سُرینش گوشتی و گرد ، ران ها و ساق پایش خوشتراش و بازو هایش لاغر و نازک چون بازوی دخترک تازه جوان و کم سال ، از دو سویش آویزان .

نیاز از بسترش بیرون می شود ، لوسی پیش پیش او می دود و می روند به دهلیز . چشم ها بی خواب و خسته ، مو ها ژولیده ، رنگ پریده و کف دست ها پر عرق کرده ، اما نم پیشانی سرد . به گلجان و حرکات او خیره می شود .
گلجان مثل برج زهرمار در دهلیز سرش داخل اتاق عتیق ، می پرسد :
_ کجا گم شدی ؟!
_ چه غرض داری زن ! خوابت را بکن . بگذار بگردد هنوز جوان است . حالا وقت زن گرفتنش دور است . چی خود را به جان او چسپانده ای . هر وقت دلش زن خواست ، می گیرد . روی خدا را ببین ، خود را و ما را این قدر شکنجه نکن !
_ به دل خودش خو نیست !
_ به دل من و تو هم نیست .
_ هست . به گفتم نکند پوست از سرش می کنم .
_ این جا افغانستان نیست که پوست از سرش بکنی . آخر او را از خانه فرار می دهی .
گلجان فریاد کشید :
_ برود . همین حالا برود . کارش ندارم .
_ صدایت را پایین بیاور . همسایه ها خواب اند .
_ به تو چی ؟ گور پدر همسایه ها ! بیا بیرون . کجا خود را خپ زده ای.
لوسی میوکنان ، دست هایش را بالا می برد و با ناخن ها ، پوست پای گلجان را خراش می دهد . گلجان لوسی را با پیشلگدی بسویی پرتاب می کند:
_ برو گم شو ...
لوسی یک قد دور می افتد و با صدای عصبی ، به دور خود می چرخد . همسایه بالایی با چیزی سنگینی ، به سقف آپارتمان می کوبد:
_ شت آپ ...
نیاز از بازوی گلجان می گیرد :
_ همسایه ها به فغان آمده اند ، بگذار برای صبح .
_ صبح مُب ندارد ... یا حالا یا هیچ ... خسته شده ام . باید کار را یکسویه کنم ...
لوسی خود را می پنداند و یک متردورتر، مقابل گلجان ، کونش را به زمین می زند و می نشیند . نگاه هایش اینسو و آنسو حرکت می کند و گردن و غبغش باد کرده و دمش در تماس به فرش ، خمیده و هموار می شود.
گلجان فریاد می کشد :
_ کجا گم شدی ... بیان بیرون !
و با اندام گوشتی و چاقش به سوی اتاق نیاز یورش می برد .
نیاز با هزار زحمت جلوش را می گیرد :
_ بس است ...
همسایه بالایی با سر و صدا ، محکم و بی وقفه به سقف می کوبد و همسایه های راست و چپ ، سر های شان را از دروازه خانه های شان به دهلیز بیرون کرده اند و خشمگین صدا می زنند:
_ استاپیت ... استاپیت ...
هیاهو دهلیز بیرونی را انباشته است .
عتیق ناراحت و تلخ ، چاره ندارد . در اتاق را باز می کند و به دهلیز می رود و با اندام عریان و برهنه ، رو در روی مادر ایستاده می شود :
_ من زن نمی گیرم ، زور می گی ... نمی گیرم ... نمی گیرم !
گلجان بسویش بُراق می شود :
_ تو بد کنی که زن نگیری ... مگر به دل توست که زن نگیری ؟!
و با کراهت رویش را از عتیق می گرداند :
_ برو خودت را بپوشان ، مردنی کره خر !
نیاز عرق کرده . میان شانه ها و زیر بغلش عرقچکان است. کف دستانش مرطوب است . چیزی در کله اش می جنبد و مغزسرش را ناخنک می زند. سگ های همسایه به واق واق افتاده اند .
همسایه های بالایی ، سرهای شان را از کلکین ها بیرون کشیده اند وفحش می دهند .عتیق تلخ و سرخورده ، گوشه های چشمش را پاک می کند و به مادرش با التماس می گوید:
_ مام ... مام ... پلیز.. پلیز ... من زن نمی گیرم ... پلیز ...
ورویش را به دیوار می چرخاند ، سر و گوش هایش را میان دست هایش می گیرد .
گلجان ، با نوک دامن عرق پیشانیش را پاک می کند و چنان مشتی میان دو شانه عتیق می کوبد که عتیق آخ می گوید و گیج می رود ، توازنش را از دست می دهد . سرش به تیغه دیوار کوبیده می شود و می افتد .
فشار خون نیاز بالا رفته ، ضربان قلبش شدت پیدا کرد ، نفس نفس می زند .سرش به دوران افتاده و صدای واق واق سگان و سر و صدای همسایه ها ، سرش را پر کرده است . درد شدیدی در صندوق سینه اش حس می کند . درمانده و ناتوان به دیوار تکیه می دهد . دیگر نیروی دهن به دهن شدن با گلجان را ندارد . سست و بیحال ، پاهایش خم بر می دارد .
عتیق در میان گریه بی صدا و آرام اش ، لوسی را از زیر پا ها ، می گیرد و داخل اتاق خود می رود . نیاز نقش زمین شده . دیگر نه چیزی می شنود و نه چیزی می گوید .
عتیق شتابزده و دلگیر ، لباس می پوشد ، لوسی دربغلش ، پیش چشمان بُراق شده ء گلجانش ، دروازه را باز می کند و از آپارتمان بیرون می رود .
****
سه هفته بعد ، در حالیکه گلجان ، روی درازچوکی لم داده و در چرت های دور و درازش فرو رفته و نیاز روی جایش افتاده و بغل درد است ، کلید ، در قفل دستگیره آپارتمان می چرخد. با صدای باز شدن دروازه ، گلجان تنه اش را جمع می کند و روی چوکی استوار می نشیند . عتیق در حالیکه لوسی را نوازش می کند ، از پیش و جوانک زیبای سیاه پوستی از عقبش ، داخل خانه می شوند .
سر و وضع عجیب و غریب عتیق و جوانکی که با او داخل آمده ، گلجان را حیرتزده می کند . عتیق مو هایش را تونی داده و های لایت کرده . خود را آراسته و سر و رویش را با زیب و زینت پیراسته است. دامن کوتاه تا بالای عینک زانو به تنش و لبسرین سرخ در لبش ، او را جلوه دیگر بخشیده است .
گلجان لال و سرگشته ، به پسر می نگرد و در جایش خشک می شود . چشمانش گِرد می شوند و وحشت باور نکردنی زیر پوستش هجوم می آورد. عتیق خوش و خندان است . چشمانش از خوشحالی برق می زند و صورتش شفاف و شگفته است . از دم دروازه یک گام پیش می آید . لوسی را به زمین رها می کند . لوسی می دود بسوی گلجان . عتیق با جوانک ، شانه به شانه و دست در دست هم ، رو در روی مادر می ایستند و آی می گوید و لبخند می زند . بعد نگاه عاشقانه یی به جوانک می اندازد و دو باره به مادرش می نگرد :
_ گفته بودی زن بگیرم . رفتم عروسی کردم !
و بازوی جوانک را فشار می دهد . خنده ء که به صورتش پهن می شود ، ردیف دندان های سفید او را نشان می دهد :
_ مام ..! این مایکل است!
مایکل متعجب از سکوت و نگاه های بُهت زده گلجان ، در حالیکه لبخند از کناره دهنش بی رنگ و ناپدید می شود ، به گلجان می گوید :
Hi … how are you ? _
گلجان ساکت است . مردمک چشمانش راه کشیده و در فضای ناشناخته و گنگی ، آویزان مانده است . گویی مادرآل دیده ، از دیدن عتیق شوکه می شود و از گپ و سخن می ماند .
نیاز، با شنیدن صدای عتیق ، شوقزده از اتاقش بیرون می جهد .عتیق به پدر سلام می دهد ، دست هایش را بدو طرف باز می کند و با خنده جلو می آید تا با پدر بغلکشی نماید . اما نیاز خود را پس می کشد و با دیدن آندو ، دهنش باز می ماند و چشمانش چنان از تعجب وناباوری پرمی شود که مایکل نگاه هایش را به زمین می دوزد و ناخودآگاه ، از پهلو به پشت شانه های عتیق عقب می رود . لوسی میو می کند . می دود و سر و گردنش را به پا های نیاز می مالد .
عتیق با بی اعتنایی ، با کفش های کوری بلند و ساق های کشیده و عریان ، جستی به میان سالون می زند دامن کلوشی خوشرنگش را در هوا باد می دهد مقابل مادرش چرخی می زند با عشوه و کرشمه می پرسد:
_ خوشت آمد مام . لباسم زیباست ، نی مام ؟! انتخاب مایکل است .
نیاز حیرت زده و بیگانه وار، گاهی به سراپای عتیق و حرکات جلف او و گاهی به چشم و ابرو و پوست سیاه و بُراق مایکل خیره می شود و لحظاتی طولانی قدرت تکلمش را از دست می دهد . پاهایش می لرزد و در جایی که ایستاده ، پشت و کمر و پایش به زمین خم بر می دارند . عتیق با لب پرخنده در وسط سالون منتظر است از پدر و مادر چیزی بشنود تا چیزی بگوید . ناگهان گلجان گویی زلزله شده و عنقریب است که سقف و دیوار های خانه برسرش فرود آید ، از چوکی می جهد و با دو دست به روی و موی خود حواله می کند و منفجر می شود :
_ ترا چه شده ؟... وا خدایا ... خدایا .... تو چرا یک دفعه تغییر کردی ؟ چرا موهایت را مثل زن ها درست کردی ؟ این گوشواره ها و دستبند ها چیست که به خود آویخته ای . چرا خود را رقم فاحشه ها ساختی ، چرا این سر و وضع رسوا را به خود درست کردی . این لنده غره از کجا آوردی . این مرتکه سیاه چکاره است ؟!
لوسی می ترسد و از سالون فرار می کند . گلجان بی تاب و برافروخته در خلال گپ هایش ، با دو مشت بسته ، به هر دو زانوی خود می کوبد و سر و گردنش و دهنش را رو به سوی عتیق پیش می کشد :
_ ترا چه آفت زده ، ترا چه بلا پیش مانده . این بدنامی را کجا ببرم . این آبرو ریزی را چکنم او بچه سگ . او پدر لعنت ! او مادر لعنت ... ! شیرم به تو حرام است . ترا نمی بخشم . وای خدایا ... خدایا ... کجا بروم از دست تو . کاشکی ترا نمی زاییدم ... کاشکی سرزاییدنت هشت تکه می شدم ... از زیر کمان رستم گذر کردی ، چه کردی ؟ به سر خود چه آوردی ؟ کی ترا بد راه کرده ، کی ترا جادو کرده ، کی عقل ترا دزدی کرد . با کدام بی پدر و بی مادرنشست و برخاست کردی که به این روز و حال ترا انداخت . کانادا ترا از این روی به آن روی کرد . وا ... خدایا ... چه گناه به دربارت کرده ام که این همه عذاب می کشم !
عتیق بی خیال آشفتگی و دگرگونی مادر و پدرش ، سرشار از ذوق و شوق می گوید :
_ بلی مام ... بلی مام ... راست میگویی من از زیر کمان رستم گذر کردم.
وجود گلجان دیگر توان جیغ و فریاد را ندارد ، گلویش خفقان می گیرد و صدایش جَرمی شود . لرزه یی زیر پوستش می دود . حس نیرومندی از ذلت و بیچارگی به او هجوم می آورد . چشمانش بسته می شود و سر و گردنش رو به پشتی چوکی پس می افتد و از هوش می رود.
رنگ نیاز پریده . به سختی نفس می کشد و تلاش می کند که کلمات را سرهم کند و از عتیق چیزی بپرسد . سینه در سینه عتیق ایستاده می شود :
_ دیوانه شدی عتیق . عقل خود را از دست داده ای . خُل شده ای . می خواهی ما را زهره ترک کنی . این چه کاری بود که کردی . می خواهی ما را نابود کنی .پس به یکی یکبار بگیر ما را بکُش . کُشتی . آخر ما را کُشتی ! پدر و مادری را که بتو امید بسته بودند ، کُشتی . حالا پیش دوست و دشمن سرنداریم که بالا کنم . نه من خطا بودم نه مادرت ، توخطا از کجا آمدی .... نامرد بودی و ما خبر نداشتیم . مردی و مردانگی نداشتی و ما خبر نداشتیم و رفتی با مرد عروسی کردی ... وای ... وای ... این تقصیر ماست . این بدبختی و بیچاره گی من و مادرت است . وای .... وای ....
ودرمانده و وارفته از خود ، کنار گلجان می نشیند و از ته دل صدا می کشد:
_ وای گلجان به چه روز افتادیم . به چه بلا گیر ماندیم ....وای خدا ... وای خدا ... ما را نجات بده . گلجان حالا چه خاکی به سر خود بیاندازیم . کجا برویم و چه چاره کنیم ... گلجان !
رویش را بسوی گلجان می گرداند که با خرواری از گوشت و پوست ، از خود رفته و بیهوش به چوکی افتاده :
_ ترا چه شد گلجان ؟! گلجان ...
بر می خیزد . با دست و پای لرزان و قلب شکسته ، گیلاس آب می آورد وبه دهن گلجان نزدیک می کند :
_ گلجان بگیر کمی آب بخور که سرحال بیایی ، بگیرد .
با دست آهسته به دوطرف صورت گلجان می زند :
_ گلجان ... ترا چه شد . گلجان ... گلجان جان .. گلجان جان .... آب ... آب ... !
مایکل ، از دیدن گلجان بدان حال ، خود را گم می کند و دسته و پاچه می شود . از بازوی عتیق می گیرد و آرامانه بگوش او نجوا می کند :
Let’s go … Let’s go …_
عتیق با حرکات زنانه ، کمر وسُرینش را موج می دهد ، لوسی را که حالا آمده و رو به روی نیاز بالای میزچایخوری نشسته است ، بغل می گیرد . دست در حلقه بازوی مایکل می اندازد و پیش از آنکه از آپارتمان بیرون روند ، سرش را می چرخاند . با نگاه خالی و سرد پدر و مادرش می نگرد و پا به دهلیز می گذارد . نیاز نگاه دردناکی به راه رفته عتیق می اندازد و صدای لوسی را که از دهلیز دور و دورتر می شود ، می شنود :
_ میو .... میو .... میو ... !


پایان ۲۰ جون ۲۰۱۵
 

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۴۳                    سال  یــــــــــــازدهم                      سرطان        ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         اول جولای     ۲۰۱۵