بامن به حرف پر غرض دشمنان مپیچ
شکر توان خویش به این ناتوان مپیچ
گیسوی یار دست درازت شکسته باد
بر رغم ما به گردن آن دلستان مپیچ
سر هابه خاک مانده به راه سمند تو
گویید ترک زادۀ ما را عنان مپیج
ای دل خیال زلف و رخ دلبران خطاست
شیدای این مباش و به سودای آن مپیچ
قطع سخن مکن به من ای شوخ غنچه لب
طومار آرزوی مرا بیگمان مپیچ
گر شوق برهمن شدنت نیست در نهاد
هردم نفس به سینه به فکر بتان مپیچ
خواهی که پای ناز به اوج فلک نهی
سر را "صفا "ز سجدۀ آن آستان مپیچ |