از کدام باغ بر گشته یی
که بوی برگهای عاشق میدهی
وچشم هایت مهربانی را آه میکشند
دست هایت در رویاهایم روییده اند
در روزهای گم شده ام
من با گونه های شبنم زده
وگریبان معصوم که بوی نسترن
از آن به پرواز میاید
موازی ام با تو
یا تنها رهایم در بن بست
از روزی که رفته یی
من یاد هایت را
در کفن فراموشی می پیچم
اما کامیاب نیستم
خودم روی ریسمان زنده گی
آب میشوم
و بر دیوار هستی رخنه میکنم
دیگر
بهاری در انتظار من نیست
به من چه که آبهای آبی پوش
پای درختان را درآغوش میکشد
تا شگوفه دهند
دیگر دست من
کلید هیچ خوشبختیی نیست
کجای ای آفتاب نایاب من
دریست پوستم مزه ی نور را
از یاد برده است
بیا جانا پرِ پرواز من باش
گلو ببریده ام آواز من باش
تمام آرزوی من تو هستی
چراغی در میان ساز من باش
وقتی به مسافرت قهر میروی
ثانیه ها بی دغدغه و بیگانه
از کنارم رد می شوند
ساعتها به گردش سیاه خود
ادامه می دهند
آفتاب طلوع نمیکند
باران نمی بارد
و ماه را پوپنک می زند
وقتی بر میگردی
شعر هایم را میشُویی
وگیسوان آشفته ام را
به نیا ییش دستانت میخوانی
من بدن پاره پاره ی خیالم را
از تو می آویزم
و خارج از زمان پر می زنم
در دل من نو بهارانی هنوز
پاک تر از روح بارانی هنوز
روزگار رنگ و نیرنگ باز را
صاف تر از چشمه سارانی هنوز
وقتی که در هوای تو استم
پا از خاک میکَنَم ،اوج میگیرم
بر بازوی خورشید تکیه میزنم
و دنیا را میگردم عاشقانه |