--- غمگين ترين قرن -----
قرنِ مهاجران،
كتابِ خانه بدوشان -
قرنِ خاكسترى،
كتابِ سياه.
اينست آنچه بايد بنويسم،
در كتابِ باز،
بركشم از ميان اين قرن،
صفحه ها را سياه كنم
با خون هاى ريخته.
من زندگى كردم در وفور
در جنگلِ گمشده ها
در جنگلِ مجازات
من شمردم،
دستهاى بريده از تن را
و كوه هاى خاكستر را
و ناله هاى زار، زار
و عينك هاى بدون چشم
و مو هاى بدون سر.
بعد، من دنيا را گشتم
براى وطن گم كردگان،
آنهايى كه بيهوده ميبردند با خود
پرچم هاى كوچك شانرا
پرچم هاى شكست
ستاره هاى دَاوُدَ شانرا
عكس هاى تيره روزى شانرا.
من هم آوارگى را ميدانم.
مگر مانند يك سرگردانِ تجربه كار،
با دستان خالى برگشتم
به اين بحر كه مرا خوب ميشناسد
مگر ديگران ماندند
در آن كنار ساحل،
پشت سر گذاشتند،
دوستان شانرا، اشتباهات شانرا،
فكر كردند كه "شايد"،
مگر ميدانستند كه "هرگز"
و اينچنين گريه را ختم كردم
گريه اى خاك آلود
گريه اى موزون،
موزون با خانه بدوشى.
و اينچنين تجليل را ختم كردم
همراه با برادرانم ( آنهايى كه مانده بودند)
با ساختنِ پيروز مندانه،
با درو كردن كشتِ نو.
++++++++++++++++++++
------- گارسيا ماركز -------
همچنان، در اين زمان،
وقت آن بود كه تولد شود،
يك آتشفشان
اين آتشفشان، باخشم
آتش مى افشاند،
و يا بايد گفت
رويا مى آفريد
و مى افشاند در دامنه هاى كوه ها
در كولمبيا
و قصه هاى هزار و چند شب
مى آمدند بيرون،
از دهنِ جادويى اش،
بزرگترين فورانِ آتشفشان،
در زمان من:
از اختراع لاى و گِلش،
از لجنِ كثيف و آتش مذابش،
زاده شدند،
چندين مرد،
از پوست و استخوان،
كه هرگز نمى ميرند.
|