من جوينده ام
جوينده ي لبخند كودكانه ات
شيطنت ات
و
يك عالم قصه هاي شبانه ات
فرزندم
فراموش كرده ام
زندگي چيست؟
وقتي تو در بطن من
در شهر غربت،
سفر بي پايان
فرار از جنگ
بي زبان در خيابان هاي بي واژه
تولد ميشي
كه
اسمت را مهاجر ميگذارد..
فرزندم!
قسمت سياه و سفيد من و تو
محكوم به زندگي كردن ايم
زندگي كه،
قانون روسپيان سياسي سرزمين مان
بلد نيستند چطور گونه ازادي را ببوسد..
بوسه هاي سياسي
بوي زهر
بوي بي اتفاقي
بوي بي رحمي
بوي بي حياي
بوي سرزمين فروشي
بوي خون، ميدهد
حالا
قامت قلم ام شكسته
و دستانم از علف زار ها دست كشيده
و شب تار يلدا را گريه ميكنم
براي فرزندانم
كه
زمستانهاي سرد را با "آه" شان
گرم ميكنند
اما
من رقم ميزنم يك عمر مهاجرت را
در اغوش سرد جهان پناه ميبرم
براي امن ترين سرزمينم
كه
مرگ شده عادت شان
خون شده غُسل شان
جنازه شده نماز شان
فرزندم!
براي تو
از شادي نوشتن
يك فرصت جاويدانه ميخواهم
كه
انتقام لبخندت
خاطرات كودكي ات را
از يك دست مرگبار ميگيرم..
انديشه شاهي
بوستون امريكا.
|