کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

محمد اسحاق فایز

    

 
به آخر سطر‌هایت نقطه مگذار!

 

 


بلوایِ غریبِ نوشتنِ فعل هایِ زنده گی پایان نگرفته است.
نمی بینی ابر هایِ بارانی را؟
که تگرک می بارند و گلوله،
و تفسارِ دشت هایِ خشکِ در آتش سوخته،
سراب می کارند.

بر رخشِ زین کرده ات بِپر!
کوه و کوهستان ها را بتاز!
کوچه معیاد گاه نیست،
و چشمه ها،
و سرچشمه ها،
گل آلودند.
و کافه هایِ روستایی،
از دودِ حشیش و پودر،
خمیازه می کشند.

به آخرِ سطر هایِ نوشته ات نقط مگذار!
ما در اصطبلِ تحقیر شنا نمی کنیم،
و هنوز در کوله بار ها مان،
کریه زارانِ اندوهانِ خویش را پس انداز کرده ایم،
برای شبهایی که در پیش است.
با نجوایِ غریبی که در بادیه هایِ حلقومِ مان آشیانه افگنده است.
های، های! دره هایِ سترک!
دشت هایِ رفیق!
کوتل هایِ شکوهمند!
و آسمانی که پینه بسته است از ابر.
شمارا به کدامین ایلجار باز سپرده بودیم،
که رها تان سازیم ؟

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
تموز هایِ سردی در راه است ،
با زمستان هایی که از آتش،
دایره هایِ بی رونق را در شعاعِ زنده گی می سوزند،
و در اجاق هایِ آزرم،
هنوز که هنوز است،
دم می زنند،
تا زنجیر های برده گی را حلقه حلقه بتنند.
***
اگر در ها را با انگشت ها به صدا در آوریم،
و سطر هایِ نوشتارِ مان را بی نقطه ادامه بدهیم،
زمان توقف نمی کند.

آری آری به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
تاریخ در پیچ و خمِ "انتخابات" خلاصه نمی شود....(۱)
ناخن هایم را که می بینی،
بویِ باروت می دهند،
و هنرِ خراش را بیاد دارند،
و دشت ها و معبر هایِ جنوب،
ارواحِّ کشته گانِ شان را شبانه گرد می کنند،
در حلقه یی،
و آبِ انار می نوشند از "پنجوایی"...(۲)
و در دامنه هایِ "سنگین"...(۳)
توفان کشت می کنند،
تا دخترکانِ هلمندی در تفسارِ دشت ها
"لندی" هایِ عاشقانه سردهند،
تا برگ هایِ کوکنار در غرشِ خم پاره ها تکان بخورند.

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
صدایی می گویدم از آنسویِ پنجشیر،
از فرازِ ستیغ هایِ پامیر،
از معبر هایِ ماینزار کوهستان هایی که به بادیه هایِ خون پیوند می خورند.
هنوز دورانِ سرگیجه هایِ مان را بیاد داریم،
وقتی شمالی را بلست بلست در دوزخِ وهم سوختند،
و کبوترانِ کاریز هایِ باژگون ...(۴)
تشنه گی هاشان را از یاد نبرده اند ،
و هنوز بودا ها صدایِ مهیبی را تا درازنایِ تاریخ گریه می کنند،
و تکه هایِ تنِ شان
_آوار ها_
روایتِ خوفناکِ زنده گی را معنا می دارند.

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
می خواهم دمی زیرِ شیارِ موهایت،
تابستان ها را توقف کنم،
و با انگشت هایم سودایِ غریبه گی هایم را بر پوستِ تنت برویانم،
و ترا یواش یواش با لای لایی هایِ مردانه ام،
بخوابانم.
چشم بر هم نه!
مژه هایت را به تنم، دلم فرو کن!
من عاشقانه ترین راز هایم را ناگفته دارم.

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
هنوز نقاب ها از رخ ها برنیفتاده اند،
و تو، دختر سرخ پوشِ قصه هایم مانده ای،
و شعر هایم بویِ آشنایی ندارند،
بیگانه ها!
هنوز برای ناگفته ها،
شرقی ترین نجوایِ غریبه ام را نگهداشته ام.
فقط انگشت هایِ بشارت را بر سازِ شکستۀ تنم مضراب بکش!
تا غزل چشم هایت را،
در غریوِ خونینِ نبرد هایِ سربازانِ اردویِ ملی،
در "سنگینِ" دلم،
زمزمه کنم.
پلک هایت را رویِ هم نه!
شاید در خوابهایِ قشنگت،
خیلِ گنجشک هایِ خانۀ مان را ببینم،
که بر خوان تهی نول می زنند،
و مرا به فردا مژده می دهند.

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
هنوز سرودگرِ واگویه هایِ مهربانیِ من،
از انگور زارانِ شمالی،
و توت زارانِ پروان،
آبِ دره هایِ سالنگ را ننوشیده است،
و جاده ها هنوز درغریوِ تانک هایِ ارتشِ سرخ،
در توفانِ مسلسل هایِ رزم آورانِ روستایی،
حماسۀ شکست را از یاد نبرده اند.

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
من رختِ عزایی را که بر تن داشتی، به واژه هایم بنموده ام،
و تار و پود هایش،
یکی سرخ و دیگری سبز،
دیبایِ روزِ مبادا را نبافته اند.
بگذار در خاکستری ترین شبهایِ روستا،
وقتی چادر الوانی بر سر داشتی،
و در کنارم به صدایِ حافظ کوش می کردی،
با کودکی هایم رابطه بر قرار کنم.
هزار ویکشب هایِ مان را آغاز کنم
_ شهرزاد قصه ها_
و سپیده ها وقتی خورشید از پسِ"سرخی" روشنی کرد...(۵)
بغض هایِ مان را بترکانیم،
برای یک شبِ دیگر،
و تا آن گاه ،
دامنِ گل گلی ات را بر فرازِ پرچال بیاویز!
که دلم جمع باشد،
و وسوسۀ سال هایِ خون آلود را بیادم ندهد.

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
خیابان های ِکابل امشب زیرِ نور کم رنگی خفته اند،
و تاکسی ها،
آدم هایی را کوچ می دهند،
که دردل هایِ شان اندوهی نا تقسیم را نهفته دارند،
و "کرزی" هنوز اصرار دارد که پیمانِ امنیتی را امضا نخواهد کرد،
و "آیساف" هنوز بار و بساط جمع می کند،
تا سربازانش در شبِ میلادِ مسیح،
کاج هایی را در "شانزه لیزه"، کنار رود "رون" و " مسی سی پی" روشن کنند...(۶)
و جام هایِ شان را سر کشند،
به یادِ کسانی که در این چنبرۀ سوزان ،
مغاره هایِ بامیان را با چراغ هایِ تیلی روشن می کنند،
وطالبان خواب خزیدن تا رود آمو را می بینند،
و امارتی که در تقلایِ شبانه ترین آرزو ها،
یک روزی دود خواهد شد.

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
چادرِ الوانی ات را بر سر کن!
دختر شاعرانه گی ها!
گیلاس هایِ فرخار رسیده اند،
و انگور های شمالی ،
و انار هایِ قندهار بیم دارند در تهاجمِ وحشت،
شیرین گردند.
هنوز زنگ هایِ ترنم به صدا در نیامده اند،
و فصلِ کوچ هایِ اجباری را جاده هایِ پر عابرِ سرگردان بیاد دارند.

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
بغض هایت را رویاندی بر پلکِ شعرهایم؟
حاشیه هایی برایِ واگویه هایم نوشتی؟
آسمان را از نجاست سیاهی پاک کردی؟
یادواره هایِ کودکیم را بر رویِ دامنِ گل گلی ات چیده ای؟
و نقشِ شب هایِ گرسنگیم را بر آن رویاندی؟
پا هایِ برهنه ام را به یاد کوچه ها دادی؟
صدایِ گریه هایِ مادرم را در کلمه هایت شُمردی؟
یادت مانده است که دستوارۀ پدرم را به من میراث بدهی؟
هنوز بر رواقِ دریایِ شبِ پیرانه گی هایم قایقِ چشم هایت را پارو زده ای؟
از چه می خواهی پایان بگذاری براین سطر ها؟
میدانی، "ملا عمر" هنوز در خواب است،
و می ترسم صدای واژه هایم بیدارش کند،
و بارِ دیگر به یادِ "باغِ بزرگِ جهان" بیفتد...(۷)
و خدایِ نخواسته گنجشک هایِ خانۀ مان،
رویِ شاخه هایِ سیبِ حویلی،
دلهره هایِ شامی راکه آمده بودیم دمی بیاسائیم،
در نا شکیبایی هایِ "بیگانه" ... (۸)
صدا هایِ غریب سر دهند.

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
می خواهم وسوسۀ شبانی راکه در پِت پِتِ چراغِ تیلیِ پدرکلان داشتم،
تصویر کنم.
بگذار جیغ پنجره ها را هنگامِ توفیدنِ باد هایِ زمستانی بیادت بیاورم،
وقتی ،
بیداری شبانه،
تنها ترین رفیق ام بود.

ای وای، ای وای!
چه برهوتی گشته است این زنده گی،
پرده ها را بکش!
نمی خواهم به آخرِ خط برسم،
شمالی چادرِ سبزی را بر سر دارد!

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
دولاب هایِ تفاهم سبک و سنگین می شوند.
بویِ کوکنار هویتم را پیچیده است.
ماهیان اقیانوسیه،
و مدیترانه،
آرزوهایی خرمن شده در تنِ آوارگان را،
به گوسه ها قسمت کرده اند....(۹)
دختری در خیابان هایِ جوانی،
"پغمانِ بکارت" اش را تف کرد...(۱۰)
و حکومت در بلوایِ غریبش در کمیسیونِ انتخابات،
وحدتِ ملی را زائید،
و من هویتم را در چارسوهایِ تفرقه تیر باران کردم.
من هویتم را در دره هایِ وسواس دفن کردم.
من هویتم را به دامنِ برهوتی رها کردم،
تا در رستاخیز،
وحدتِ ملی را زنده نگهدارم،
بی آن که اعمال نامه ام به آن اشارتی داشته باشد.

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
آیینه هایِ موازی،
زنده گی را در ناکجا آباد معنا می کنند،
و سرنوشت هایِ درو شدۀ مان،
در تاریکیِ قرن،
خرمنِ آزادی را بی دانه خواهد گذاشت.
باد ها را درو کردیم،
و در باد دهیِ خرمن ها،
حاصلی جز حسرت نخواهیم گرفت.

به آخرِ سطرهایت نقطه مگذار!
شکستِ تلاقیِ باور هایِ مان،
خواهد ماند.
افراسیاب ها،
شهنامه را نقب زده اند،
به درونِ دره هایِ بیگانه،
و خونِ سیاووش ها،
در بادیه هایِ دراز دامنِ سیستان،
گیاهی را آبیاری نکرده است.
افراسیاب ها از قهرمانانِ پیلتن هراس دارند،
بی آن که بدانند
شهنامه، دیگر بی قهرمان مانده است.

به آخرِ سطرهایت نقطه مگذار!
تهوع آغاز گشته است.
زنِ روزگار تازه آبستن است،
و بلوغِ حرامزاده گانِ تاریخ،
در ویلا هایِ دوبی با ویسکی و سکس،
جشن مایهِ ابتذال زایی ها می شود.
در دیوستانِ آنسویِ دیورند،
خندق کشت می کنند،
و در مرزها می ریزند،
و دود ها قریه ها را به استفراق می برند،
تا سالروزِ آزادی را در گود ترین ژرفایِ تاریخ دفن کنیم.

به آخرِ سطرهایت نقطه مگذار!
مادرم سقلاطون می بافد،
و چادری از پشمِ گوسنفدانِ جنوب،
تا قهرمانان بسر کشند،
و از آزادی خجل نگردند.

به آخرِ سطرهایت نقطه مگذار!
مادیان هایِ شمال را به دشت ها رها کنیم،
و اشترانِ جنوب را نیز،
در چراگاهِ دمکراسی واریز کنیم.
بانک های امریکا رشد اقتصادی دارند،
و کابل بانک، هنوز بوی ِگندِ بد نامی هایش را می گرید...(۱۱)
تا فرعون هایِ بلعنده،
نَفس هایِ سر کشِ شان را در نیل هایِ وجدان هایِ عفن آلودۀ شان،
استراحت بدهند،
با معشوقه هایِ عربِ شان، در دوبی.

به آخرِ سطرهایت نقطه مگذار!
سنگر هایِ شرم گسترده اند،
و گلاشینکوف هایِ تحقیر،
رگبار شرم بر تارَکِ مترسک های ِگندمزاران شلیک می کنند.
گنجشک ها
بر روحِ آدمک ها نول می زنند،
و سرگذشت ها وارونه مانده اند.

به آخرِ سطرهایت نقطه مگذار!
لا به لایِ ولعِ هراسناکِ شناعتِ تنِ زمانه،
هنجار هایِ خاکستریِ بومی دود شده اند،
چه می توان کردن؟
از کجایِ روزگار وقاحتش را پاک کنیم؟
عالَم گندیده است،
و چراغ هایِ قرمز، سرخ و زردِ جاده هایِ کابل،
معنایِ غریبی یافته اند:
-"غریبه های روزگار مرز ها را دریده اند،
و به هیچستانِ تاریکیِ اندام هایِ ذهنِ شان،
پرت گشته اند."

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
معجزه یی رخ نمی دهد.
کَس نمی خواهد دگرگونیی در هوایِ خویش سنجاق بزند،
و از آن است که خدا،
استحالتی را نوید نمی دهد...(۱۲)

به آخرِ سطرهایت نقطه مگذار!
پرده ها می افتند.
آفتاب پیر گشته است،
شناعتِ کرم هایِ مخوفِ اجتماعِ آدمیان را نمی سوزاند.

به آخرِ سطرهایت نقطه مگذار!
باید از این برهوتِ غریب بگذریم.
چادرِ الوانی ات را بر سرکن!
انتخابات پایان یافت،
و دمکراسیِ نوین،
هویتم را تیر باران کرد.

من زنِ زنده گی نمی شوم!
من مردِ بنده گی نمی شوم!
به آخر سطرهایت نقطه مگذار!
آزادی را در زیرِ "چار جنارِ" ارگ گور کرده اند،
و هراج گران قبیله های بی باور،
کلاغانِ جنوب را از خون و گوشت و پوستش
چاق می کنند.

به آخر سطرهایت نقطه مگذار!
تا از گیر و دارِ انقلاب ها بگذریم،
و توت و تلخانِ شب هایِ گرسنگی مان را قسمت کنیم،
و در مهتابی ترین شب هایِ روستایِ مان،
- تاجیکان-
شاهنامه بخوانیم،
و به مرگِ سهراب هایِ سی سالِ زنده گی،
ترانه سر دهیم،
و تف کنیم به معرکه دارانی که به خودی ها پشت کردند،
تا جنگ عشق ها را کشت،
و عاطفه ها را به پولیگون ها سپرد،
و زنده گی را خشکاند،
و دنائت گسترد بر گسترۀ خاکِ سرخگون.

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
آواره گانِ ذهنم،
چادر زده اند در چنبره هایِ گردابی مخوف،
اما می خوانند بر بشارتی:
_ {فارسی زنده می ماند.
فارسی در رگانِ متورمِ زمان می جهد.
فارسی در حلقومِ سیاه و سپیدِ زمان فریاد می شود.
فارسی در شرایین خاکستریِ زمین نَفَس می کشد،
و اکسیجنِ فرهنگ را واپس می دهد،
برای زنده گی،
برای شکوهِ راز هایِ ناگفتۀ جهان،
تا گرزه مارانِ دهر را شرنگی تلخ درکام فرو کند،
تا گنجشک ها در افسونِ نگاه هایِ خشمگین و گرسنۀ شان،
از هراس نلرزند.
فارسی تشنه کامان را سیراب خواهد کرد.
فارسی زهرِ هوس نخواهد بود،
تا افسونییان،
در مخیله ها شان بپرورند هوس ها شان را.
فارسی شریعتِ زبان ها خواهد ماند.
فارسی خون پرستان را روشنایی خواهد نمود،
و در لهیبِ نَفَس هایِ عاشقانۀ باغ،
عطرِ طراوت را خواهد خواند،
و در ابریشمینه راه ها،
راهیِ بنگاله خواهد شد،...(۱۳)
و معنایِ آدمیت را بر کاخِ ملل خواهد گفت. ...(۱۴)
فارسی، بر دیده گانِ عصبیت پرورِ خذف اندیشان
روحِ معنویت خواهد دماند.
فارسی، در شب زده ترین کویر ها
کیمیا بته خواهد رویاند،
تا دشت ها شیههِ مادیان ها و رخشِ شهنامه را از یاد مبرند،
و چکاچاکِ شمشیرِ رستمِ یل را،
تا مازندرانی پر از دیو هایِ سیاه نماند.
فارسی، در تابوتِ سینه هایِ مان،
فرهنگ هایِ زمانه را خاکِ معرفت خواهد داد،
تا در گیاه و علف، روحِ شاعرانه گی ها را بدمند،
و به پلنگ هایِ گوه هایِ جهان،
افسانۀ مهتاب چهارده را بر قله هایِ بلند بخواند،
تا به ماه خیره شوند،
و پرش هایِ بلند را از یاد نبرند.
فارسی، مورفین معنویت را ،
در رگانِ درد مایه گان خواهد دمید،
تا در سرود و سخن،
زنده بمانند،
و چلچرا غ هایِ معرفتخانۀ زمانه ها، روشنایی فاخرانه داشته باشند.}

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
در مستیِ شراب هایِ بیداری،
بر هر چه مصیبت است خواهیم نمود:
_ {کاواره گانِ ذهنِ مان،
در خانقاه هایِ فرزانه گی،
درد هایِ تاریخیِ شان را روزی فریاد خواهند کرد.
روزی خسته از وساطتِ دلهره هایِ دقِ شان،
پنجه در پنجۀ بیداد خواهند داد،
وکران تا کران را چاووشان روشنایی،
بشارت خواهند گفت.
سلطۀ نیش هایِ گرزه ماران را پایانی است.
اشکِ پگاهی بر انحنایِ برگ
شیدایی پرنده گان را خواهد سرود.
باور هایِ روشن
خورشید هایِ منجمدِ زمانه را روشنی خواهند داد.}
ایلجار ها که پایان یافتند،
بشر با معنویتش زنده می ماند،
و از گنجینۀ که گنجورانِ فرهنگِ کهن، مرده ریک گذاشته اند،
و آن گاه دام هایِ زمانه برچیده خواهند شد،
و ستاره گانِ آسمان،
بر گورِ حافظ و مولانا،
برگورِ بیدل و جامی،
و بر گورِ بی رونقِ سنایی،
و بر گورِ هزاران پیلتنانِ فارسی گوی،
فانوس وار سلامِ نورانیِ شان را خواهند گفت:
"مردان زغمِ سختیِ ایام گذشتند
من نیز بر این کوه پلنگم، که برآیم".....(۱۵)}

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
رود هایِ بی مایه خواهند خشکید.
کاج ها وبلوط ها،
سبزینه گی هایِ شان را به کوه میراث می گذازند.

به آخر سطر هایت نقطه مگذار!
گهوارۀ آغوشت معطر تر از بارانِ شادِ بهار است،
گاهی که در آن لای لایی بشنوم،
و بخوابم و به آرامشی عظیم فروشوم،
و چکامۀ باران ها را بشنوم،
از ناودان ها،
و به صدایِ دریایِ"سالنگ" گوش نهم،
که از درخت هایِ دامنه هایِ پاکِ کوه ها،
آهنگ می خوانند،
و حکایت هایِ بی دروغ می گوید:
_{ای جاریِ مقدس!
با واژه گانِ پاکِ نیاکان،
زنده می مانی،
و مردمانت،
در باور هایِ شان خواهند داشت،
آفتاب چکامه گویِ بشارت هاست،
"سوشیانت" دیگری می آید!.... (۱۶)
بر زمین و زمان،
و مادرانِ زمین مردِ مردانِ شان را می زایند،
بر دشت هایِ سرخ،
بر دامنه هایِ سبزِ کوه ها،
بردامنۀ باغِ بزرگِ جهان،
بر آبادی هایِ بشکوهِ بلخِ بامی،
بر کناره هایِ انجیرزارانِ سمنگان ،
در رویایِ بزرگِ یادگاری هایِ تهمینه،
بر استوایِ از آتش سوختۀ هریوا،
بر ریگزارانِ سیستان و هیرمند،
و بیاد می آورند:
"عطرِ طلوع از خاوران می روید،
از بلندی هایِ پامیر،
و شیادانِ زمانه
تقویمِ دروغینِ شان پایان می یابد.}

نگارِ من!
به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
زنده گی در امروز خلاصه نمی شود.
دریایِ پر تلاطمِ عظیم،
برحجمِ منبسطِ زمین،
به جنگل و درخت و شهر و روستا،
بیاد خواهد داد:
_" انفجار هایِ وحشت،
فقط لختی کوه ها را می لرزانند،
و کوه ها استواریِ شان را نگه میدارند"
بودا ها فروخواهند ریخت،
ولی جانمایه هایِ شان،
بر روح زمان می مانند،
و درخت ها و باغستان هایِ سبزِ شمالی،
طوفان هایِ آتش را به حافظۀ تاریخ خواهند داد،
و در انتظارِ پگاهی هایِ روشن،
مصیبتِ عظیمِ رفته از ایلجار ها را خواهند گفت.

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
گیسوانِ سیاهت را برشانه هایِ بلورینه بریز!
روزی بر وسطِ راه ها توقف می کنیم،
و ترا به کناره هایِ "دشتِ شادیان" می برم،
و در میانِ شقایق هایِ سرخش،
در آغوشت می کشم،
و چادرِ الوانی ات را،
بر استوایِ هرچه پهن دشت است می گسترانم،
تا حرمتِ عشقِ مان،
سرخ روی بماند.

به آخرِ سطر هایت نقطه مگذار!
فارسی گویان!
حرمتِ پاکِ تان زنده خواهد بود،
و قصیدۀ بلندِتان،
معلقه هایِ تاریخ خواهند ماند،
از سراب هایِ فتنه که گذشتیم،
در بارگاهِ ملکوتِ خدا،
فریاد خواهیم زد:
_" شکسته باد خصمِ تو به زیرِ دست و پایِ تو!
به صد میانه همچنین، نشسته شرمسارها
سرش به دامنش نگون، دلش پریشه و زبون
عیال و خانمان او غریقِ درد بارها!
تکیده باد خانه اش به چنگِ آفت و بلا!
شکسته باد شیشه اش به دستِ انکسارها!".....(۱۷)





۲ میزان- ۱۳۹۳
کابل
----------------
یاد داشت ها:

۱- مراد از انتخابات امسال است که مصیبت آفرید
۲- ولسوالی پنجوایی قندهار که باغ های انار دارد
۳- مراد ولسوالی سنگین هلمند است که شاهد جنگ های فراوان است
۴- طالبان در دهه هفتاد همه کاریز های شمالی را با بم منفجر کردند تا آب به باغ ها و تاکستان ها نرود. بخش هایی از این تاکستان ها در نتیجه این مصیبت خشکیدند.
۵- نام کوهی است در زادکاهم روستای تاجیکان جبل السراج
۶- شانزه لیزه جاده مشهور در پاریس. رن یا رون دریایی است در سویس و مسی سی پی هم دریایی در ایالات متحده امریکا
۷- غربی ها به شمالی " باغ بزرگ جهان" نام داده اند
۸- مراد از بیگانه رحمت الله بیگانه است . وقتی پروان از اشغال طالبان برای بار آخر بیرون شد ، من و دوستم رحمت الله بیگانه برای تهیه گزارشی به جبل السراج آمدیم. قرار شدتا شب را در خانۀ ما بسر بریم. شام بود که به خانۀ ما آمدیم. در حویلی باز بود و هیچ کسی در آن نبود. از در و دیوار خانه وحشت می بارید و گنجشک ها بگونه غریبی صدا می کردند. من و بیگانه از دلهره و وحشت نتوانستیم آن جا شب بپاییم و رفتیم جایی دیگر که خود قصه دردناک دیگری دارد.
۹- اشاره است به خیل آواره گان افغانستانی که در آبهای مدیترانه و اندونیزی به امید رسیدن به اروپا و استرالیا خوراک ماهیان دریا ها می شوند.
۱۰- اشاره به بی ناموسی هایی که چند آدم اوباش و رذیل بر زنان و یک دختر جوان در پغمان رواداشتند
۱۱- کابل بانک را چور کردند و کسی هم به داد مردم نرسید
۱۲- اشاره است به یکی از آیات قران کریم به این مفهوم که خداوند احوال قومی را تغییر نمی دهد که خود احوال خویش را تغییر نمی دهند
۱۳- اشاره است به این بیت حافظ: شکرشکن شوند همه طوطیان هند- زین قند پارسی که به بنگاله می‌رود
۱۴- بر در سامزان ملل این بیت های سعدی را نوشته اند: بنی آدم اعضــــای یکدیگر اند
که در آفرینش ز یک جوهــرند
چو عضو به درد آورد روزگار
دیگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی

(۱۵)_ از حضرت ابوالمعانی بیدل است
(۱۶)_سوشیانت به معنای نجات دهنده است. این اصطلاح در اوستا آمده است و روایتی است که این نجات دهنده در آخر الزمان ظهور می کند و در آیین مبارک اسلام به مهدی موعود اشارت است
(۱۷)_ بیتهایی از یک قصیده شاعر است به نام "شکسته باد شیشه اش به دست انکسار ها"
 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۴۱                    سال  یــــــــــــازدهم                      جوزا         ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         ۰۱ جون     ۲۰۱۵